log
بهمن 89 - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ شنبه 89 بهمن 16توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده شد ! که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های رسانه های آمریکایی در بر داشت .ترجمه فارسی جک به شکل زیر است :

 

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است.

مرد به طرف آنها می دود و با سگ درگیر می شود .

سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه را نجات می دهد.

پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و می گوید:

« تو یک قهرمانی »

فردا در روزنامه ها می نویسند :

” یک نیویورکی شجاع ، جان دختر بچه ای را نجات داد “

آن مرد میگوید :

« اما من نیویورکی نیستم »

پس روزنامه های صبح مینویسند :

” آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد “

آن مرد دوباره میگوید :

« اما من آمریکایی نیستم »

« خوب ، پس تو اهل کجا هستی ؟ »

« من ایرانی هستم ! »

فردای آنروز روزنامه ها اینگونه می نویسند : 

« یک تندروی مسلمان ، سگ بی گناه آمریکایی را کشت ! »




نوشته شده در تاریخ شنبه 89 بهمن 16توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

درآمد شخصی: حقوق کلان بیت المال از این اداره و آن ...
درآمد خانواده: رانت خواری پدر طی 30 سال گذشته و تاجر امروز
منزل مسکونی: خانه ای نقلی و چند صد متری از بیت المال
شغل فرزندان: چند تایی خارج درس می خوانند و چند تایی هم به تجارت بین المللی و موس موس کردن در سفارتخانه ها مشغولند
وضعیت حفاظتی: شدیدترین تدابیر امنیتی ده ها مامور کارکشته امنیتی ارگان های مختلف
خودروی شخصی: خودروی ضد گلوله بیت المال با اسکورت ویژه
فعالیت سیاسی فرزندان: به هیچ وجه در هیچیک از تظاهرات سیاسی داخل و خارج شرکت نمی کنند چون نمی خواهند از بورسیه دولتی سوء استفاده کنند و می خواهند در آینده وزیر و وکیل شوند
تریبون ها: رادیو اسرائیل، صدای آمریکا و بی.بی.سی
و ...

اینها فقط گوشه ای بسیار کوچک از وضعیت "دیکتاتور بزرگ" و "هالوی متکبر" است که با طراحی کاریکاتوری از روزهای انقلاب، آتش فتنه برافروختند و با قربانی کردن جوانان این مرز و بوم در پای نحس خویش، برای تصاحب قدرت و کرسی ریاست، له له زدند.

فقط کافی است شرایط زندگی این انقلابیون را با 15 سال تبعید و مبارزه عظیم امام راحل مقایسه کنید تا دریابید این حقیران بازنده، همه هست و نیست خویش را – نه دارایی خود که هیچ ندارند الا از غارت بیت المال که ته مانده آبروی خویش در دوران پیری را – به پای کی و چی ریخته اند...




نوشته شده در تاریخ شنبه 89 بهمن 16توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

آن که نفهمید:
شونزده – هیفده سالش بود. اونم اومد جبهه. با چند تا بچه‌های دیگه مثل خودش. آخه آقازاده بودند. چند تایی محافظ، همیشه دو رو و برشون می‌پلکیدند تا خدایی نکرده، توی جبهه، بین رزمنده‌ها تروریست پیدا نشه و پسر حاج آقا رو ترور کنه و به مملکت ضربه‌ی جبران ناپذیری وارد کنه!
خدا قبول کنه. اومد جلو و توی همون سه راه مرگ شلمچه، یه خمپاره که محافظا نتونستند جلوش رو بگیرند، زد و پای آقاتقی رو قطع کرد.
واویلایی شد مملکت. همه‌ی بیمارستان ها، کل بنیاد شهید و ... بسیج شدند تا آقاتقی سالم بشه.
خدا خیرش بده. هر چی باشه اونم جانبازه و برای دین و میهن فداکاری کرده.
ولی نه مثل آقا کوچولوی فهمیده‌ی ما!
آقاتقی اصلا کوچه‌ی شهرستانی رو بلد نیست. اصلا نمی‌دونه میوه رو کیلویی می‌خرند یا متری.
درصد جانبازی چیه؟ خجالت داره. دهنت رو آب بکش.
از اون روز تا همین یکی دو ماه پیش، آقاتقی - که باباش فقط مسئول رسیدگی به بعضی جانبازای خاص بود - هر چند وقت یه بار برای مثلا درمان، می‌ره انگلیس و آلمان، تا هم واسه‌ی باباش سوغاتی‌های آن چنانی بیاره، هم بدن عزیزش رو چکاپ کنه. خدا رو چه دیدی، شاید پای قطع شده‌اش رشد کرد.
خب حالا در کنار این سفرهای درمانی، دو سه تا کار تجاری کوچولو هم بکنه و برای تنوع و "تغییر" آب و هوا به گوشه و کنار دنیا سر بزنه که گناه نیست!




نوشته شده در تاریخ شنبه 89 بهمن 16توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

مسئولیت مطلب بر عهده نویسنده است و انتشار آن، دلیل بر تایید همه موارد آن نمی باشد!

 

آن که فهمید:
حمید، از بچه های جوون محل مون بود که از شانس بدش، خونواده خیلی خیلی بدی گیرش اومده بود. شاید درستش اینه که بگم:
اون گیر خونواده بدی افتاده بود.

اگه ازتون بپرسم:
یک خونه دو طبقه رو در نظر بگیرید، با یک پدر که پاسبون شهربانی زمان شاه باشه و با هزاری رشوه گیری و بزن بزن و پدر مردم رو درآوردن، با یک مادر میان سال که با بیشتر مردای محل سلام و علیک گرم داره! با یک خواهر 20 ساله خوش بر و رو که توی هر اداره ای کار می کرد، از رئیس گرفته تا آبدارچی، زیر و بم اتاق خواب خونه اونا رو بلد بود، با یک پسر 12 ساله و یک جوون 17 ساله.

حالا خودتون رو آماده کنید:
من دیگه هیچی نمی گم. اگر ذهنتون یاری می کنه:
هر چی فساد که می تونید تصور کنید، بریزید توی اون خونه با همه آدماش!
همین.
دیگه هیس س س س س!

حمید با اون نگاه معصومانه اش، بد جوری حالم رو می گرفت. یکی دو بار جلوی حمید رو توی محل گرفته بودم. اول هی باهاش احساسی حرف می زدم. آخه ازش خوشم می اومد. دلم خیلی براش می سوخت. منم وقتی تصور می کردم توی اون خونه چی می گذره، موهای تنم سیخ می شد.
- آقا حمید، آخه غیرتی گفتند، ناموسی گفتند ...
ولی اون همیشه حرفش یه چیز بود:
- ببین آقا جون، من دست خودم نیست که. اگه مجبور باشی با یه چنین پدر ومادری و آبجی ای زیر یه سقف زندگی کنی، چیکار می کنی؟
چقدر هم مودب بود. خیلی با احترام حرف می زد. حتی وقتی که باهاش تندی می کردم و سرش داد می زدم:
- مگه تو شرف نداری؟ مگه تو غیرت نداری؟ نمی تونی جلوی آبجیت رو بگیری؟ خجالت بکش بد بخت. آخه به تو هم میگن مرد؟
انصافا راست می گفت. آخه چند بار خواسته بود خودکشی کنه. اصلا شاید واسه همین بود که رفت طرف مواد مخدر و هرویینی شد. آره معتاد شده تا نبینه توی خونشون چی می گذره و چه خبره.
زیادی دیگه کشش نمی دم. می ترسم روح حمید بیاد سر وقتم ...

زمستون سال 1364 بود که یه نامه از بچه های محل به دستم رسید. اون موقع دم دمای عملیات والفجر 8 بود و ما توی پادگان دوکوهه بسر می بردیم.
توی نامه نوشته بود:
- حمید ... شهید شد.
جا خوردم. حمید و شهادت؟
اون که آخر همه جور گند و کثافتی شده بود! آخه چطوری؟
نوشته بود که حمید رفته بوده سربازی، که توی کردستان شهید می شه.
با خودم گفتم:
امکان نداره اون شهید شده باشه. حتما یه کثافت کاری ای کرده و یکی از همسنگری هاش هم با تیر زدتش. وگرنه مگه بهشت طویله است که ...
وقتی اومدم تهران، دم خونشون که رفتم، با دیدن حجله و پارچه هایی که روش نوشته شده بود:
شهادت سرباز دلیر اسلام حمید ...
حالم گرفته شد.
هم از این که دلم براش می سوخت که معلوم نبود چطوری و چرا کشته شده بود، هم از این که به خونه دیوار به دیوارشون که بچه شون بسیجی بود و توی جبهه شهید شده بود که نگاه می کردم، آتیش می گرفتم. اون شهید بود و اینم شهید. اونم از نوع سرباز دلیر اسلام!

کم نیاوردم. به بچه محل ها هم که دورم بودند، گفتم. همون چیزی رو که توی ذهنم بود.
- اون که اصلا آدم نبود. معلوم نیست چه گندی زده که این به سرش اومده. بذار ننه باباش خودشون رو بکشن. بذار اوناهم پز بدن که خونواده شهید هستن. خدا خودش جای حق نشسته و آخرش رسواشون می کنه. اصلا مگه می شه مصطفی با اون اخلاص و ایمان و پاکی داوطلبانه بره جبهه و شهید بشه، اینم با اون وضع افتضاح خونوادش، بره سربازی اجباری و شهید بشه؟!

مادر حمید که دید ما سر کوچه وایسادیم، اومد جلو، چند تایی کاغذ رو داد دستم و گفت:
- ببخشین ... بچه های بسیج اومده بودن گفتند وصیت نامه حمیدمون رو بهشون بدیم، که دم دست نبود. این آخرین نامه های حمیده که برای ما داده، اگه به دردتون می خوره بدین ازش استفاده کنن.
با این که به خون زنیکه تشنه بودم، با اکراه و رو ترش کردن، تسلیت گفتم و با تشکری ساختگی، نامه ها رو گرفتم.
از عصبانیت می خواستم نامه ها رو پاره پاره کنم و بریزم توی جوی آب.

نشسته بودیم روی پله سر کوچه. نامه اول رو که باز کردم، دیدم حمید با دست خط خرچنگ غورباقه اش نوشته:


بسم رب الشهدا و الصدیقین
مامان بابا سلام
مامان بابا به خدا بسه دیگه. من توبه کردم و از هر چی کثافت کاریه دست کشیدم. به خودش قسم در توبه همیشه بازه. شما رو به خدا بیایین توبه کنید. بیایین دست از کارای گذشته بردارین.
من توبه کردم و قسم خوردم که دیگه از اون کارا نکنم. حتی چند وقته که اومدم اینجا اعتیادمم گذاشتم کنار.
نمی دونین اینجا چه خبره. من همه کارای گذشتم رو گذاشتم کنار.
مامان بابا شما هم توبه کنید به خدا خیلی خوبه.

به تاریخ نامه که نگاه کردم، مال یکی دو روز قبل از تاریخ شهادتش بود.
به بچه های محل که دور و برم نشسته بودند، نگاه کردم. اونا هم اشک شون دراومده بود.

یه نگاه انداختم به عکس قشنگ حمید که توی قاب عکس، بالای حجله نشسته بود و به من نگاه می کرد. با خودم گفتم:
- غلط کردم حمید جون ... من رو ببخش.




آن که نفهمید:
آقا بهروز، از اون بچه مومنای با حال و روشن سیما بود که مسجدش ترک نمی شد. حتی زمان شاه گور به گور شده که بیشتر جوونای محل پاتوق شون سینما "ماندانا" سر چهار راه سیمتری نارمک بود و دو فیلم خارجی و ایرانی با یه بلیط می دیدند. یا "عرق فروشی" کنار دست اون و از دست شفا بخش! موسیوی ارمنی، آب شنگلی میل می کردند.
اون وضو می گرفت و می دوید تا به نماز اول وقت مسجد برسه.
این که چرا و چطور، ولش کنید.

انقلاب شد، همون جوونا، با نفس قدسی امام خمینی بیدار شدند و خیلی از اونا که توی عرق فروشی موسیو و سینما وک و ول بودند، رگ غیرت شون تکون خورد و برای دفاع از ناموس ملت، رفتن جبهه و جلوی توپ و تانک دشمن سینه سپر کردند. با این که بیست ساله جنگ تموم شده، هنوز بعضی وقتا استخون پاره برخی از اونا رو واسه مادر و پدرایی که خودشون توی بهشت زهرا جا خوش کردند، برمی گردونند.

آقا بهروز هم اهل جنگ بود. ولی اهل جنگ نرم!
یعنی این که اسلحه دست بگیره و مثل داداش خدابیامرزش بره توی کوه و کمر گیلانغرب و تیر بخوره و شهید بشه، نه.

خب هر کسی را بهر کاری ساختند!
آقا بهروز که از بس حرافی خوب بلد بود، وقتی بدنهای تیکه پاره و خونین بچه های محل رو تشییع می کردند، میکروفون بلندگو رو می گرفت، عینکش رو بر می داشت و اشک بارونی چشمش رو پاک می کرد و با حزن و اندوه می خوند:

ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری




وای که این شعر آقا بهروز چیکار می کرد با مردم. بقال، و سبزی فروش، پیرزن و جوون، زار زار گریه می کردند.
اولین بار هم وقتی بعد از چند ماه، جنازه داداشش رو از جبهه برگردوند، این شعر رو اون جا خوند.

خود من هر دفعه که می رفتم جبهه، قبل عملیات که می خواستم وصیت نامه بنویسم، همین شعر رو اولش می نوشتم.
اصلا آخرین بار که مثلا خیلی با کلاس شدم، وصیت نامه ام رو ننوشتم؛ یه نوار کاست درب و داغون که صد بار نوحه های آهنگران و کویتی پور روش ضبط و پاک کرده بودم، گذاشتم توی ضبط صوت و پس زمینه اش هم یکی از نوحه های آهنگران رو گذاشتم:
خداحافظ برادرجان
هوای کربلا دارم
مرا دیگر نمی بینی
به سر شوق خدا دارم

و وصیت نامه ام رو با شعری که آقا بهروز می خوند و آخرش نفهمیدم شاعر پر مایه اش کی بود، خوندم و ضبط کردم:

ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری

جنگ تموم شد و آقا بهروز قصه ما که بعضی وقتا برای انجام ماموریت های محوله! سرکی هم به عقبای جبهه می کشید، با تایید سردار جبهه ندیده ای تونست 50 ماه سابقه جبهه برای خودش ردیف کنه. جالب این بود که خود اون سردار امروزی، یک ساعت هم سابقه حضور در جبهه نداشت!
آقا بهروز که خدا بهش عنایت کرده و مخ اقتصادی خوبی داشت، تونست در "جهاد اقتصادی" بعد از جنگ، دوشادوش همون سردارای دیروزی و دکترای امروزی، هم دکترای نمی دونم چی چیش رو اخذ کنه، هم واسه خودش بشه یکی از اقطاب اقتصادی مملکت!

بگذریم.
آقا بهروز ما دیگه اون شعر رو حتی توی دل خودش هم نمی خونه.
آقا بهروز دیگه با شاه هم فالوده نمی خوره!
"بیل گیتس" باید بره جلو بوق بزنه. چون اون همش دنبال این ور و اون ور دویدن و اختراع و ساخت و این چیزا بوده که امروز شده پول دارترین مرد دنیا!
آقا بهروز ما حتی فرصت سر خاروندن نداره. آخه هر لحظه زندگی پربار اون، پول روی پولاش اضافه می شه. می شینه توی دفترش و هر خمیازه ای که می کشه، هزار هزار روی حساباش توی ایران و دوبی اضافه می شه.
غارتگر افسانه ای "شهرام جزایری" رو که یادتونه؟ اون ناخن کوچیکه آقا بهروز نمی شه.
اصلا شهرام بی کلاس و ضایع، برای این که یک دقیقه، بله فقط یک دقیقه، آقا بهروز ما رو ملاقات کنه، هزار و یک بار بهش زنگ می زد و التماس می کرد که آقا بهروز هم مدام در جواب سوال منشی نانازش که می گفت:
- حاج آقا ببخشین، این یارو شهرام جزایریه دوباره مزاحم شده و التماس می کنه ...
و آقا بهروز که تا حالا ده بار هم حاجی واجبی شده، اخماش رو توی هم می کرد و می گفت:
- ای بابا این زیگیل ول کن نیست ...

شهرام خان جزایری که آرزوی زیارت حاج آقا بهروز رو در سر می پروروند، واسه این که آقا بهروز بهش وقت شرفیابی بده و خلاصه دلش رو به دست بیاره، بعد از کلی تحقیق و تفحص از بر و بچ اهل دل، فهمید چند وقتیه مسجد محل آقا بهروز مشمول طرح نوسازی شده و برای این که درصد نمازخونا و کیفیت نماز و سجده مومنین رو بالا ببرن، بافت قدیمی و باصفای اون رو کوبیدن و خونه های اطراف رو خریدن تا به لطف مساعدت یه قرون دو زار امثال آقا شهرام، شبستون مسجد رو گشادتر کنن تا خلق الله راحت تر پاشون رو دراز کنن و سجده شکر بجا بیارن.
همین شد که آقا شهرام 60 میلیون تومن اون زمان نه امروز، داد تا تیرآهنای مسجد فراهم بشه. یعنی اساس و بنای مسجد رو تامین کرد.
سردار - دکتر - شهردار، بچه روستاهای طرقبه که چند سالی بود آب زلال پایتخت رو نوش جان کرده و شده بود بچه ناف تهرون، چون خیلی با آقا بهروز عیاق شده بود، وقتی شنید مادر اون به رحمت خدا رفته، جلدی پرید و برای عرض تسلیت و شرکت در مجلس ختم، اومد به همون مسجد کذایی!
بیچاره خیلی گریه کرد. نه برای مادر آقا بهروز، که واسه توالتای مسجد محل. آخه کف توالتا سنگ نبود و خلق الله نمی تونستن با خیال راحت ...
در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست.
همون جا دست به چک شد و فی سبیل الله40 میلیون تومن ناقابل هدیه کرد.
نه بابا، استغفر الله مگه مال خودش رو از جوی آب پیدا کرده که خرج سنگ توالت مسجد بکنه؟
خدا رحمت کنه خمینی رو.
بیت المال یا همون مال البیت!
خب بعضیا رو خدا اصلا خلق کرده واسه این که مال رو با خیال راحت خرج توالت مسجد کنن تا مردم راحت تر به دنیا ...

این چند ماهه آقا بهروز اوضاش خیلی به هم ریخته. آخه بلیطش باخته.
بیچاره خیلی روی برنده شدن اسبی شرط بسته بود که مطمئن بود پیروزه.
آخه اون هواشناس خوبی هم هست.
خوب با جریان باد آشناست و سرعت اون رو می سنجه.
اما این دفعه زد توی دیوار و اسبی که روش شرط بست، برنده نشد.
آره بابا. اونی که آقا بهروز مطمئن بود صد در صد رئیس جمهور می شه، نشد.

یه وقت فکر نکنید آقا بهروز که این روزا سخت معتقد رایش رو دزدیدند، راه می افتاد توی خیابون و شعار می داد و سینه سپر می کرد!
نه اصلا این چیزا به روح لطیف اون نمی یاد.

اون معتقده آدم که واسه رئیس نشدن همخطیش که خودش رو به کشتن نمی ده.
فطب نما می گیره دستش و سریع جهت باد رو تشخیص می ده.

خب مصلحت امروز اینه دیگه!
این رو دبیر مجمع فهمید، آقا بهروز نفهمه؟!




نوشته شده در تاریخ شنبه 89 بهمن 16توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

این که نویسنده ین وبلاگ کیست و آن چه می گوید چیست و چقدر صحت دارد، به من مربوط نیست. به قول ژورنالیست ها:
مسئولیت مطلب بر عهده نویسنده است و انتشار آن، دلیل بر تایید همه موارد آن نمی باشد.


سردار رضایی! بلدی از 1 تا 10 هزار بشمری؟!
1 تا 10 هزار بیشتر یا کمتر!
بلدی بشمری؟ خب شروع کن بشمر:
البته این جا نه! زحمت بکش و با هواپیمای اختصاصی، برو آبادان، از آن جا هم با ماشین ضد گلوله و کولر دار، برو به انتهای خرمشهر. کنار بندر که رسیدی، آن جایی که رو به رویت "جزیره ام الرصاص" عراق قرار دارد، بایست و وقتی داری از 1 تا 10 هزار می شمری، خوب به اروند رود و فاصله مرز ایران و عراق نگاه کن. ببین آب خونی می شود یا نه؟!
1 تا 10 هزار ...

t

 

 

 


سردار!
تا حالا لباس غواصی پوشیدی؟
تا حالا توی سرمای استخوان سوز جنوب، زدی توی دل اروند رود؟
تا حالا شده توی آب باشی و گلوله سینه ات را سوراخ کند و برای اینکه دشمن متوجه معبر نیروها نشود، دستانت را به میله های خورشیدی که در بدنت فرو رفته، گره کنی و نگذاری جنازه ات روی آب بیاید؟
تا حالا فکر کردی وقتی گلوله ای در قلب غواص می نشیند، چگونه زیر آب جان می دهد؟
تا حالا شمردی از آن 10 هزار غواصی که در سرمای سوزناک دی ماه 1365 از اروند رود گذشتند و به سینه سخت خاکریز دشمن زدند و بیشترشان برنگشتند، چند نفر زیر 20 سال سن داشتند؟

سردار!
چند تا بچه داری؟
چند تا دختر، چند تا پسر؟
چند روز پیش که تلویزیون داشت صحنه هایی از نخلستان های والفجر 8 را نشان می داد، یاد دوستان نوجوانم افتادم. ناخواسته نگاهم به پسر 17 ساله ام افتاد. اشکم امانم را برید.
اکبر یکی دو ماه بود که 17 سالش شده بود.
خسرو که 16 سالش بود.
حسین 15 ساله بود و مثلا تازه نماز و روزه بهش واجب شده بود ...
راستی پسر تو "احمد" آقای گل، چند سالشه؟
حالا که نمی تونی، ولی شده آن زمان که این جا بود و سوگلی تو، به او نگاه کنی و یاد شهیدی بیفتی؟

راستی سردار دیروز و دکتر امروز!
چند هزار تا از آن حسین و خسرو و عباس ها در "ام الرصاص" جا ماندند و هنوز پیکرشان برنگشته؟

rpg

 

 

 

 

 

 

 



سردار!
لازم نیست در دانشگاه ها به دنبال همت و باکری بگردی!

تا حالا به خودت زحمت دادی که بپرسی چند خانواده داریم که 3 شهید، 4 شهید و مفقود و ... در لشکرهای تحت امر تو، تقدیم انقلاب اسلامی کرده اند؟

سردارررررر!
می دانی هنوز در رمل های داغ فکه و کوهستان های سخت غرب، پیکر نوجوان هایی خفته که مادران شان آن قدر دیده به در دوختند تا جان به جان آفرین تسلیم کردند؟
آرزوی آن پدران و مادران فقط آن بود که یک بار به فکه یا چزابه، ماووت یا ام الرصاص بروند و از دور، محلی را که فرزندشان به خاک افتاده، زیارت کنند.
آرزو و خواسته بزرگی بود؟

مگر آن پیر زن که 4 فرزندش را به راه اسلام تقدیم کرده، می خواست همچون همسر گرامی و دختر محترم جناب عالی، به "کاستاریکا" برود و در خانه "هژبر یزدانی" بهایی فاسد فراری، احمد سوگلی اش را زیارت کند و خواهش کند بیش از این پدر پیرش را نیازارد و محترمانه و سرافراز به خانه بازگردد، پشت مو بلند کند، با دخترکان آن چنانی به پارتی برود و در امنیتی ترین مناصب دولتی در کنار پدرش شاغل گردد؟

مگر آن پدر پیر که فرزندش در اروند رود خوراک کوسه ها شد، می خواست پنهانی، با هزینه بیت المال به فرانسه برود و به پسر ارزشمندش التماس کند که به ایران برگردد؟

راستی سردار!
تا حالا فکر کردی در میان چند صد هزار شهید، چند دکتر و مهندس داشتیم که اگر امروز بودند، بزرگ ترین گره های مملکت را باز می کردند؟
هیچکدام آن بزرگواران، به آغوش غرب پناه نبردند و هیچ کدامشان علیه اسلام، انقلاب اسلامی و امام راحل، به فحاشی نپرداختند و اسرار نظام را از خانه پدرشان به سرقت نبردند و به دشمن نفروختند.



سردار!
حکم جاسوسی برای آمریکا و مستقیم مزدور سازمان "سیا" شدن، چیست؟
نکند این باشد که محترمانه و با اسکورت به ایران برگردد و دوباره و چند باره تجدید فراش کند و دختر فلان سردار را بگیرد و دست آخر با اطلاعات جدید از مسائل نظام، به آغوش هژبر یزدانی بهایی برگردد و در کنار زن "کره ای" خود بیاساید؟!
نگو این است که اصلا باورم نمی شود.

طی 30 سال پس از انقلاب، چند حکم اعدام برای جاسوسانی که در همین ایران زندگی می کردند و هیچ کدام پدرشان سردار نبود که به سری ترین اطلاعات مملکتی دسترسی داشته باشند، صادر شد؟
یک وقت فکر نکنی من می گویم پسر سوگلی تو هم باید اعدام می شد، نه اصلا!
پسر تو خیلی محترم است.
ارزش او از خون صدها هزار شهید و دهها هزار مفقود و چشمان دوخته به در هزاران پدر و مادر بالاتر است.
می دانی چرا؟
چون پسر توست و هیچ کس حق ندارد به او بگوید بالای چشمت ابروست.

راستی سردار!
از آن دلارهای کلانی که احمد از اربابانش برایت هدیه آورد، چیزی مانده؟

loss


سردار!
این را مردانه جواب بده:
اگر زمان جنگ متوجه می شدند فامیل دست چندم یکی از رزمندگان یا فرماندهان، از منافقین طرفداری می کند، چه بر سرش می آوردند؟
یعنی آن زمان هیچ کس از برادر همسر جنابعالی که به جرم فعالیت برای نفاق اعدام شد، خبر نداشت؟
پس چرا در گزینش سپاه رد نشدی؟

سردار!
مطمئن باش نه من، که صدها هزار خانواده ای که خون فرزندانشان برای این آب و خاک ریخته شده، از تو و خانواده و فرزندت نخواهیم گذشت که با بیت المال به عیش و نوش و کیف خویش بپردازی.

مطمئن باش سردار!
سرخی و گرمی خون شهیدان است که تا همین جا زمینت زده.
منتظر سخت تر از آن باش...

 




نوشته شده در تاریخ جمعه 89 بهمن 15توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

 

آخه پر از گناه و بدیم مهدی(عج)

                          ناراضیم بدجور از خودم مهدی(عج)...

 




نوشته شده در تاریخ جمعه 89 بهمن 15توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

"خوب جناب داوودآبادی ..
ما به شما هم مثل ادعلی رفیق شفیقتون توهین کردیم که کمانتمون رو تایید نفرمودید ؟
یه سوال از شما دارم !
مهندس ضرغامی سابقه چند ساعته شرکت در منطقه رو دارند ؟؟؟
دست بردارید!
کمی منصفانه نگاه کنید.
یا علی
نویسنده: دل شدگان


با عرض سلام و احترام:
کاشکی جناب مهندس ضرغامی می فرمودند که چند روز سابقه حضور در جبهه را دارند؟!
سر یک روزش شام می دهمنیشخند
آب که سر بالا بره قورباقه هم ابوعطا می خواند...
خدا قوت و خسته نباشید.
دلم برایت تنگ شده مومنگل
نویسنده: ابوالفضل


بنام حضرت دوست
روزگار عجیبی است.
روزگار غریبی است.
دیر آمده ها زود می خواهند بروند.
نه. ببخشید. دیر آمده ها صاحبِ خانه هم شده اند و این ماییم که باید زحمت را کم کنیم!
روزگار عجیبی است.
جوان های امروزی، همان هایی که برخی آنان را فاسدالاخلاق و ... می دانند، راحت تر جبهه بودنمان را باور می کنند.
روزگار غریبی است.
باید برگه سوابق جبهه مان را دست مان بگیریم و به دیر آمده هایی که چند سالی هم از خودمان کوچک ترند و بچه ای بودند در جبهه، نوپا، ثابت کنیم که:
- در سه راه مرگ کجا بودیم!
- اصلا روزها و ماه های آغازین جنگ چیکار می کردیم.

نه. اصلا ایرادی به کسی نیست.
ولی وقتی کسی که هنوز با مداد مشق شب می نوشته، حالا امروز تا کم می آورد، یقه می دراند که:
- کربلای پنج کجا بودی؟!
خدا رحم کرد این نوباوگان! درصدر اسلام نبودند.
وگرنه حضرت امام حسن (ع) را هم به خاطر سابق? کم جبهه، زیر سوال می بردند!

آقا جان!
ما جبهه نبودیم.
هیچکداممان.
ولی مطمئن باشید هیچگاه حاضر نیستیم برگه سابق? جبهه مان را بر سر نسل امروز و حتی پرروتر از آن، بر فرق دیروزی ها بکوبیم!
همین دوستان بزرگوار، فقط و فقط به خاطر بغض و حسادت - و نه هیچ چیز دیگر. چرا که حسادت از چشم و زبان شان شعله می کشید – اول به سابق? جبه? "مسعود ده نمکی" گیر دادند.
جالب تر این که، وقتی تیرشان به سنگ خورد و دیدند کم آورده اند، همین رفقای مثلا شفیق، به سابقه جبهه من هم گیر دادند.
قشنگ است اگر برایتان بگویم: خود من با همان که از من می پرسید:
- ببینم حمید، تو مگه چقدر جبهه بودی؟ اصلا مگه تو نیروی عملیاتی بودی؟ تو که توی تبلیغات بودی به جلو چیکار داشتی؟!
در تیپ ذوالفقار لشکر 27 بوده ایم. و البته من واحد آرپی جی بودم و او ...
می دانید همه اینها برای چی بود؟
به خاطر انتشار آن خاطره از آزادی خرمشهر که شاهد غلت زدن ده ها بسیجی بر روی میدان مین در خرمشهر بوده ام.
چرا این چنین می کنند؟
چون فرمان برند.
باید این کنند وگرنه نان که حلال نمی شود!
باید کار کرد. باید جان کند. باید این و آن را زد تا حق ماموریت گرفت.
این که به یکصد نام مستعار وبلاگ و سایت راه بیندازی تا عقده هایت را بر سر "اخراجی ها" خالی کنی، وظیفه است و تکلیف!
و ای کاش همین حضرات، این قدر که از جناح های سیاسی و مافیای قدرت فرمان بری دارند، از ولایت فرمان می بردند که امروزمان این نبود.
و این همه از عدم پیروی از ولایت است و بس.

راستی!
این که این مثلا دو نفر که اتفاقا دو وبلاگ به نام های مختلف علیه مسعود ده نمکی راه انداخته اند، در یک روز یک نظر مثل هم می دهند، شما شک نکنید که هر دوی شان یکی باشند!
دو فیلم با یک بلیط!

من خبر ندارم آقای ضرغامی چقدر جبهه بوده. ولی همین که دیدم چه کسانی به چه چیزی گیر دادند، فهمیدم که در راستای همان سوال سابقه جبهه من و مسعود است و بس.
پس حواسمان باشد:
اگر سابق? جبهه مان از فلانی و فلانی کم تر بود، حق اظهار نظر نداریم. اصلا حق حیات نداریم.
راستی جوان هایی که پدرشان شاید روزی در جبهه بوده و خودتان و خدایی ناکرده پدرتان از فیلم اخراجی ها خوشتان آمده، سریع بروید کارت جانبازی و سابق? جبهه پدرتان را آماده کنید که "بازپرسان یوم القیامه"، سراغ شما هم خواهند آمد.
راستی مگر وسعت جبهه فقط به اندازه دو نفر بوده و بس؟!

دوستان عزیز!
باور کنید خدا شاهد است.
باور کنید دروغ حرام است.
و باور کنید روز قیامتی هم هست.
پس: از خودتان حساب بکشید پیش از آن که از شما حساب بکشند.

در آخر یاد شعری از شاعر بزرگوار "محمدحسین جعفریان" افتادم.
منظورم با هیچکس نیست.
شاید که خود من اولین مخاطبش باشم:

ُبزدلانی کز یَمِ خون تَر شدند
از بسیجی ها بسیجی تر شدند




نوشته شده در تاریخ جمعه 89 بهمن 15توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

آن که دائم طلب سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
مثل این که خیلی دلتون می خواد سوختن کسی رو ببینید که سال ها قبل روحش در شلمچه جا موند و جسمش در مهران زخم خورد و خونش کوه های سومار رو سرخ کرد، ولی دل سنگش همچنان در تهران می طپد.
خوش به حالتون.
خیلی از دوستان گفتند که بقیه "شیرین تر از زهر" را بنویسم، ولی این آتش درون نمی گذاره.
نمی دونم شاید بعضی ها به این دل نوشته های زخمی به چشم داستان و تخیل نگاه کنن، ولی فقط بگم که یادآوری همه صحنه هایی که می خونید، بدجوری دل خودم رو آتیش می زنه.

کاش اون روزای قشنگ که دور و برمون پر بود از ملائک زمینی، یکی پیدا می شد که توی صبحگاه دوکوهه، اون بالا داد بزنه:
آهای اونایی که دلتونو به دنیا خوش کردین
آهای اونایی که مثلا می خواین بمونین که ببینین آینده چی میشه
آهای اونایی که به قول خودتون می خواین شهید نشین که شاهد آینده باشید تا آینده رو شهید نکنن
آهای بیچاره هایی که موندن رو به رفتن با رفیقاتون ترجیح میدین
...........
اشکتونو در میارن
حال همه تونو می گیرن
توی گرداب گناه ولتون میکنن
نه
خودتون ول میشین
می افتین توی سراشیبی معصیت
......
آهای
تو که خیلی ادعات میشه
از خاطرات شهادت رفیقات تعریف می کنی؟
لحظه های آخر مصطفی و هاتف رو این ور و اون ور میگی؟
دیر نیست
وایسا ببین همینا باهات چیکار می کنن
چیکار میکنن؟
خب معلومه
ولت می کنن
میذارن عمر نوح پیدا کنی
همه اش بشینی تو حسرت اون روزا بسوزی و دلت رو سر مردم خالی کنی
با حاله نه؟
نفرین ... نفرین ... نفرین
خدا نکنه شهدا آدم رو نفرین کنن
باید بمونی و روزی صد بار با یاد قشنگی هاشون بسوزی
اگه اون روز تیر می خوردی و می مردی، حداقل اسم شهید روت بود
ولی امروز
واویلا
من که روم نمیشه بگم
خودتم نگو
خیلی وضعت خرابه
گفتم نگو
ببند دهنت رو
بدبخت
می دونی اگه همین حرفا رو اون جاهایی که میری خاطره شهدا رو بگی، سر زبون بیاری چی میشه؟
چی؟
شیرینه؟
غیب گفتی
اگه نگفته بودی که اشتباه می گرفتمت
شیرینه؟
خب معلومه که گناه شیرینه
اینو همه می دونن.
لازم نکرده تو براشون بگی
ولی برای اون جوونایی که هیچی رو ندیدن خیلی شیرینه نه برای تو که ...
نمی خوام بگم چی ها دیدی
خودت بهتر می دونی
شیرینه بله خیلی شیرینه
ولی همین شیرینیه که یاد رفیقاتو تلخ می کنه
بخور
کوفت کن
ببین
حال کن
عشق کن
حالشو ببر
صفا کن
ولی حاضری چقدر از این لحظه ها و ساعت های شیرین گناه آلود رو بدی ولی فقط یه گوشه چشم ببینی؟
هیچی؟
خیلی بدبختی
.......
ببخشین که چرت و پرت شد
اصلا حس و حال ندارم.
می خوام ....
ولش کن

رفتم که خار از پا کشم
محمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم
یک عمر راهم دور شد




نوشته شده در تاریخ جمعه 89 بهمن 15توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار

اتل متل بچه‌ها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن

مامان بابا رو می‌خواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه

وقتی که از درد سر
دست می‌ذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش می‌ده به بچه‌هاش

همون وقتی که هرچی
جلوش باشه می‌شکنه
همون وقتی که هرکی
پیشش باشه می‌زنه

غیر خدا و مادر
هیچ‌کسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی می‌شه دوباره

دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم

بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار می‌زد
شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد
می‌زد توی صورتش
قسم می‌داد بابارو
به فاطمه، به جدش

تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره می‌بینه
تو رو به جون بچه

بابا رو کردن دوره
بچه‌های محله
بابا یه هو دویدو
زد تو دیوار با کله

هی تند و تند سرش رو
بابا می‌زد تو دیوار
قسم می‌داد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار

نعره‌های بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم

مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه می‌گفت
کشتند بچه‌هارو

بعد مامانو هولش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین

الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک می‌خوایم حاجی جون
بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد

بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن

سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونه‌های مرده

آی اونایی که امروز
دارین بهش می‌خندین
برای خنده‌هاتون
دردشو می‌پسندین

امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه‌روز به هم می‌رسیم
بازی داره زمونه

موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته

یه روز پشیمون می‌شین
که دیگه خیلی دیره
گریه‌های مادرم
یقه تونو می‌گیره

بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟

مرحوم ابوالفضل سپهر




نوشته شده در تاریخ جمعه 89 بهمن 15توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

قابل توجه همه دولتمردان دولت خدمتگزار!

خوب می دونم اگه رفیق من، یه خانم بیوه بی سرپناه با یه دختربچه کوچولو و ناز بود که صاحب خونه اثاثش رو ریخته کنار خیابان، می شد از سردار معظم و معززی چون سردار سپاه اسلام جناب آقای رجبی معمار مدیریت محترم شبکه پنج سیمای جمهوری اسلامی ایران خواست که یک اکیپ از فیلمبرادارانش را بفرستد تا گزارشی از او تهیه کنند که فردا شب ده ها و صدها آدم خیر و حاج بازاری، فقط برای رضای خداوند سبحان، برایش خانه و کاشانه و مکان امن جور کنند!
فقط کافی است تا جوکری مثل شهریاری یک ذره به حال کسی گریه کنه تا انبوه کمک براش سرازیر شود.
نه! رفیق من گدای تلویزیونی نیست.
دی ماه سال 1364 باهاش آشنا شدم. سید خدا، بچه باصفا و بامرامی بود. آن قدر که با او عقد اخوت بستم.
با هم در عملیات والفجر 8 بودیم، ترسیدیم و زخم خوردیم.
با هم ...
تا آخر جنگ سید زد و رفت توی اطلاعات و عملیات لشکر و خلاصه تا آنجا که در توان داشت، مایه گذاشت. فقط برای رضای خدا.
21 سال گذشت.
امروز سید آمد دیدنم.
من بی معرفت نرفتم.
او به دیدن من آمد.
سید همان زیبایی را داشت و دارد، ولی غمی سنگین بر چهره اش نشسته.
هنوز هم می توانم نگاه زیبای او را بخوانم.
سید خواهش داشت.
نه از خلائق، که از من.
سید خسته شده.
سید گیر کرده.
با زن و دو تا بچه و اجاره خانه و مخارج ...
و با درد شیمیایی...
با 10% جانبازی ای که سردار معظم سپاه اسلام دکتر حسین دهقان ریاست معزز بنیاد شهید به او اعطا کرده.
سردار.
سپاه.
دفاع.
اسلام.
حمید خوابی؟!
بلند شو بچه.
این داستان که داری میگی مال 21 سال پیشه.
سردار که نباید به درد نیروی زیر دستش برسه!
فرمانده که نباید غصه بیکاری رزمنده هاش رو داشته باشه!
...
سید بیکاره.
می دونین یعنی چی؟
سید چند سال رفته کویت کار کرده تا نون زن و بچه اش رو دربیاره!
نخیر. سید سردار و دکتر و مهندس نیست.
مگه به جانبازها و شیمیایی ها و بسیجی ها هم درجه و منصب میدن؟!
حالا نوش جونشون.
الان سید دوباره می خواد بره کویت کارگری تا ماهی 400 هزار تومان حقوق بگیره.
بله درست خوندین فقط 400 هزار تومان اون هم با کلی هزینه اقامت و این حرفا.
تازه، بچه های سید هم فقط می تونن سالی یک بار باباشونو که میاد مرخصی ببینن.
حالا من ...
چی؟
خیلی بی غیرتم؟!
آره راست میگین.
شما که خیلی غیرتمندین و خدمتگزار محرومین، شما خودنونو یه تکونی بدین.
سید کار می خواد.
کاری که بتونه حداقل همون حقوق کویت رو براش جور کنه ولی حداقل بتونه هفته ای یه بار بچه هاش رو ببینه نه سالی یک بار.
سید نمی خواد مثل خیلی از ماهاریا، با نون حروم بچه هاش رو بزرگ کنه.
آقا ببخشین، شما واسه یه بسیجی بیکار، کار سراغ ندارین؟
نه اولویت و این حرفارم نمی خواد که واسه آبدارخونه و نگبانی ساختمونتون بخواینش.
شما چطور؟
راستی از این سیدها کم نیستن ها.
ولی دوربین تلویزیونی ها فقط سوژه های خاص رو می بینه!

تمامی مطالب فوق مربوط به حمید داوود آبادی می باشد




قالب وبلاگ