log
آذر 90 - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90 دی 14توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

 

 

او جنگید .. من تماشا کردم .. و تو فرار کردی!

 

او به اروند زد .. من توی کم عمق استخر شنا کردم .. و تو با اسکی روی آب مزاحم خواب ماهیها شدی...

او بدن های دیگر غواص ها را از اروند گرفت، من در تماشای فیلم بیست هزار فرسنگ زیردریا،

تو در سواحل مشغول غواصی تفریحی...

او ژ3 دست گرفت .. من با تفنگ ساچمه ای پسر خاله ام حال کردم .. و تو با تفنگ شکاری ات به شکار بلدرچین رفتی...

 او مین گوجه ای خنثی کرد .. من با گوجه سبز پینگ پونگ بازی کردم .. و تو بازی گلف را بردی...

او با صدای آهنگران بزرگ شد .. من در حمام با صدای خودم صفا کردم .. و تو جدید ترین RAP ها را زمزمه کردی...

او عکس چمران رو قاب گرفت .. من عکس گربه های ملوس رو از حاشیه ناصر خسرو خریدم .. و تو Play Boy خود را ورق زدی... 

 او در فکه تشنگی کشید .. من نی رو تو شکم ساندیس فرو کردم .. و تو لیمو ترش را در ماء شعیر فشار دادی...

او زخمی شد .. من نزدیک بود دلم بسوزد .. و تو جای نیش پشه را خاراندی...

او شیمیایی شد .. من سرما خوردم .. و تو گلویت را صاف کردی...

او لباس بیمارستان پوشید .. من جلو آینه پیراهن تازه ام را نگاه کردم .. و تو به دنبال مایو امریکایی میدان محسنی را زیر پا گذاشتی...

او به اتاق عمل رفت .. من به اتاق پذیرایی رفتم .. تو به اتاق بازرگانی رفتی که شیر خشک وارد کنی...

او شهید شد .. من خواب ظهرم رو از دست دادم .. و تو دمر روی تخت افتادی و اروغ زدی... 

او به اقیانوسی از نور افتاد .. من زیر چراغ مدادی به تماشای ویترین ایستادم .. و تو مه شکن بنزت را در تونل کندوان روشن کردی

او هنوز یک آرزوی بزرگ است .. من . . . .. و تو 




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90 دی 11توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

اینها که ایستاده اند در وال استریت و داد میزنند 99 درصد ما اینها هم از سپاه قدس اند ؟!

یازده سپتامبر هم لابد کار سپاه قدس بود!

وکسری بودجه آمریکا ، سقوط ارزش اقای اوباما...

حتی گرسنگی سومالی، سقوط بورس لندن، کوررنگی سازمان ملل و سونامی هایی که در راها اند...

تمام شان کار سپاه قدس است!

دمپایی یی که رد شد روزی از کنار گوش آقای بوش کار سپاه قدس بود!

و مردمی که می جنگند در لیبی تمام شان عضو سپاه قدس اند!

جوانان میدان التحریر، زنان بحرینی که خواب شاه عربستان را اشفته کرده اند، یک شعبه از سپاه قدس اند!

اسناد ویکی لیکس، ترور مالکم ایکس هم لابد کار سپاه قدس است!

با این همه عالیجناب اوباما!

حکایتی است که میگوید: هیچ شیری موش مرده نمی گیرد!

لااقل میگفتی؛ گاوی، بوفالویی پرزیدنت صهیونیستی...

شما که میتوانید از یک موش مرده یک شیاد بسازید و هرلحظه از دوربین هایتان یک فاحشه بیرون بیاورید...

می توانید از ترکیب کوکائین و کوکاکولا جاسوس بسازید!

اما ما هم بیکار نبودیم؛ گیرم به طنز در نطنز یا به جد در نجد عشق را غنی سازی کردیمف با عقل پیوند زدیم شعر را با فریاد: عالی جناب اوباما!

با همان دماغ پینوکیویی ات از زیر دشداشه ی شیخ نفت بیرون بیا لطفا!

حالا نوبت توست: یا حبیبی!

تکان نخور که منفجر خواهی شد در زیر کلاه کوچک شیمون پرز!

انفجار پشت انفجار ، تکان نخور آقای پرز!

 و متصل شده اند به تو : جرسی ها و چرسی ها با تمام تخس هایی که پستان مادرشان را گاز گرفته اند که متصل شده اند به تو جیرجیرک ها و قورباغه ها!

و متصل شده است به تو خبرگزاری بی بی سی با تمام نوه ها و نتیجه هایش تکان نخورید!

 

تمام تان در محاصره سپاه قدس اید!

 

لبخند بزنید

قطعنامه صادر کنید

و شکلک در بیاورید!

 




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 دی 5توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

 

من ، تو ، او ...

 

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت؟

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت


روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!

من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟




قالب وبلاگ