ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ فاضل بهرامي 

بسم الله الرحمن الرحيم

نکات آموزنده از بزرگان

دوچيز را هيچ وقت فراموش نکن .خداوند ومرگ را--دوچيزراهميشه فراموش کن?-به کسي خوبي کردي ?-کسي به تو بدي کرد--درمجلسي واردشدي زبان نگهدار.درسفره اي واردشدي شکم نگهدار. درخانه اي وارد شدي چشم نگهدار.درنماز ايستادي دل نگهدار.دنيادوروزاست يک روزباتوويک روز عليه تو روزي که باتوست مغرور مباش وروزي که بر عليه توست صبور باش زيرا هردو روز پايان پذير است. به چشمانت بياموز هرکس وهرچيزي ارزش ديدن ندارد

(فاضل بهرامي)

+ فاضل بهرامي 

هيچ مي‌داني بسيجي سر جداست . . .

بعضي از آنها که خون نوشيده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشيده‌اند

عده‌اي « حسن‌القضا » را ديده‌اند
عده‌اي را بنزها بلعيده‌اند

بزدلاني کز هراس ابتر شدند
از بسيجيها بسيجي‌تر شدند

آي، بي‌جانها ! دلم را بشنويد
اندکي از حاصلم را بشنويد

تو چه مي‌داني تگرگ و برگ را
غرق خون خويش، رقص مرگ را

تو چه مي‌داني که رمل و ماسه چيست
بين ابروها رد قناصه چيست

تو چه مي‌داني سقوط «پاوه» را
« باکري» را « باقري» را « کاوه» را

هيچ مي‌داني « مريوان» چيست؟ هان !
هيچ مي‌داني که « چمران» کيست؟ هان !

هيچ مي‌داني بسيجي سر جداست
هيچ مي‌داني « دوعيجي» در کجاست؟

اين صداي بوستاني پرپر است
اين زبان سرخ نسلي بي‌سر است

تو چه مي‌داني که جاي ما کجاست
تو چه مي‌داني خداي ما کجاست

با همانهايم که در دين غش زدند
ريشه اسلام را آتش زدند

با همانها کز هوس آويختند
زهر در جام خميني ريختند

پاي خندقها احد را ساختند
خون‌فروشي کرده خود را ساختند

باش تا يادي از آن ديرين کنيم
تلخ آن ابريق را شيرين کنيم

با خميني جلوه ما ديگر است
او هزاران روح در يک پيکر است

ما زشور عاشقي آکنده‌ايم
ما به گرماي خميني زنده‌ايم

گرچه در رنجيم، در بنديم ما
زير پاي او دماونديم ما

سينه پرآهيم، اما آهني
نسل يوسفهاي بي‌پيراهنيم

ما از اين بحريم، پاروها کجاست؟
اين نشان ! پس نوش داروها کجاست؟

اي بسيجيها زمان را باد برد
تيشه‌ها را آخرين فرهاد برد

من غرور آخرين پروانه‌ام
با تمام دردها هم خانه‌ام

اي عبور لحظه‌ها ديگر شويد !
اي تمام نخلها بي‌سر شويد !

اي غروب خاک را آموخته !
چفيه‌ها ! اي چفيه‌هاي سوخته !

اي زمين ! اي رملها، اي ماسه‌ها
اي تگرگ تق‌تق قناصه‌ها

جمعي از ما بارها سر داده‌ايم
عده اي از ما برادر داده‌ايم

ما از آتشپاره‌ها پر ساختيم
در دهان مرگ سنگر ساختيم

زنده‌هاي کمتر از مردارها !
با شما هستم، غنيمت‌خوارها !

بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سکه ! لعنت بر شما

بار دنيا کاسه خمر شماست
باز هم شيطان اولي‌الامر شماست

با همانهايم که بعد از آن ولي
شوکران کردند در کام علي

باز آيا استخواني در گلوست؟
باز آيا خار در چشمان اوست؟

اي شکوه رفته امشب بازگرد !
اين سکوت مرده را در هم نورد

از نسيم شادي ياران بگو !
از « شکست حصر آبادان» بگو !

از شکستن از گسستن از يقين
از شکوه فتح در « فتح‌المبين»

از « شلمچه»، « فاو» از « بستان» بگو
اي شکوه رفته ! از « مهران» بگو !

از همانهايي که سر بر در زدند
روي فرش خون خود پرپر زدند

پهلواناني که سهرابي شدند
از پلنگاني که مهتابي شدند

اي جماعت ! جنگ يک آيينه است
هفته تاريخ را آدينه است

لحظه اي از اين هميشه بگذريد
اندر اين آيينه خود را بنگريد

+ فاضل بهرامي 

«مثنوي روزگاران»


امشب از غم ميزباني مي کنم
ياد دوران جواني مي کنم
خاطراتم را مصور مي کنم
ظلمت دل را منور مي کنم
برفراز يادها پر مي زنم
روزگار خويش را سر مي زنم
روزگار مستي و دلدادگي
عشق بازي، بي دلي، آزادگي
روزگاران سربه داران خمين
عاشقان زاده زهرا، حسين
امشب اين غمباده رنگين مي کنم
مرهمي بر بغض سنگين مي کنم
من ز حلقوم تمام لاله ها
فاش مي گويم غم آلاله ها
من زبان لکنت پروانه ام
مانده اي از ره در اين ويرانه ام
کشف اسرار نهاني مي کنم
با قلم هم مهرباني مي کنم
من کيم جامانده اي از کاروان
در پي اين کاروان، با سر روان
هم قطاران ديده ها را تر کنيد
با من اينک ناله را از سر کنيد
هم قطاران آه من آه شماست
درد من از درد جانکاه شماست
راوي فتحيم و غوغا کرده ايم
عشق را در خون تماشا کرده ايم
عشق خونين، عشق بي سر، عشق ناب
عشق مجنون، عشق غلطان در تراب
خون دل، خون عطش، خون جنون
خون خونخواهان غائب تا ظهور
خون مظلوميت هابيل ها
زخم دار دشنه قابيل ها
ما محبت را تناول کرده ايم
ما به خون ياس ها گل کرده ايم
ياس ها تصوير عشق حيدرند
ياس ها گلبوسه پيغمبرند
ياسها احرام نيلي بسته اند
از فدک صورت به سيلي بسته اند
خاک را با ناله آذين کرده ايم
جبهه ها را مهد آئين کرده ايم
ما محبت را تناول کرده ايم
ما زخون ياس ها گل کرده ايم
ما خروش ناله هاي بي سريم
سينه سرخان ولاي حيدريم
دانش آموزان عشق و غيرتيم
درلباس اهل بيت عترتيم
+ فاضل بهرامي 


خبر آمد خبري در راه است....

خبر آمد خبر آمد خبري در راه است
سر خوش آن دل که از آن آگاه است

شايد اين جمعه بيايد شايد
پرده از چهره گشايد شايد

دست افشان پاي کوبان مي روم
بر در سلطان خوبان ميروم

ميروم بار دگر مستم کند
بي سرو بي پا و بي دستم کند

ميروم کاز خويش تن بيرون شوم
برده يه ليلا رخي مجنون شوم

هر که نشناسد امام خويش را
بر که بسپارد زمان خويش را

با همه لحن خوش آواييم
دربدر کوچه تنهاييم

اي دو سه تا کوچه زما دور تر
نغمه تو از همه پر شور تر

کاش که اين فاصله را کم کني
محنت اين قافله را کم کني

کاش که همسايه ما مي شدي
مايه آسايه ما مي شدي

هرکه به ديدار تو نايل شود
يک شب حلال مسايل شود

دوش مرا حال خوشي دست داد
سينه ما را عطشي دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سياوش گرفت

نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است

اي نگهت خواستگه آفتاب
برمن ظلمت زده يک شب بتاب

پرده بر انداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم

اي نفست يارو مدد کار
ما کي و کجا وعده ديدار ما؟

دل مستمندم اي جان به لبت نياز دارد
به هواي ديدن تو هوس حجاز دارد

به مکه آمدم اي عشق تا تو را بينم تويي
که نقطه عطفي به اوج آيينم

کدام گوشه مشعر کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشينم

روا مباد که بر بنده ات نظر نکني
روا مباد که ارباب جز تو بگزينم

اي زليخا دست از دامان يوسف باز کش
تا صبا پيراهنش را سوي کنعان آورد

ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلي خانه ي پيغمبران را

خبر آمد خبري در راه است
سر خوش آن دل که از آن آگاه است

شايد اين جمعه بيايد شايد
پرده از چهره گشايد شايد

+ فاضل بهرامي 

* ماجراي بيابان

اي كاش ماجراي بيابان دروغ بود
اين حرف‌هاي مرثيه‌خوانان دروغ بود!

اي كاش اين روايت پر غم، سند نداشت
بر نيزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود!

يا گرگ‌هاي تاخته بر يوسف حجاز
چون گرگ‌هاي قصه كنعان دروغ بود!

حيف از شكوفه‌ها و دريغ از بهار...كاش
بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود