دوست را ؛ زیر باران باید دید
عشق را ؛ زیر باران باید جست . . .
meet friend in the rain
quest love in the rain
طبقه بندی: دست نوشته
ستاره: شبا میاد بیرون ؛
به همه چشمک میزنه!!
سحر: دم صبح میاد ؛
معلوم نیست شب قبل کجا بوده !!؟
سایه: همیشه زیر پاته ؛
خیابون و خونه واسش فرقی نداره!
هدیه: به همه میده ،
اگه نگیریش از دستت رفته!!؟
راضیه: نیازی به توضیح نداره!
آرزو: همه می کنن ... !؟
سیما: تا لختش نکنی کاری بهت نداره!
مینا : باید باهاش ور بری تا خنثاش کنی!
عسل: همه می خوان بخورنش!
بهار: تا میاد همه مست می شن!
باران: تا میاد خیست می کنه!
مژده : هرجا نگاه کنی
می بینی افتتاحش کردن!!
ندا : تا میده باید بگیریش!
دریا: تا ازش چیزی بخوای
صداشو بلند می کنه !!!؟
طبقه بندی: دست نوشته
وقتی من یک کاری را دیر تمام میکنم، من کند هستم. وقتی رئیسم کار را طول دهد، او دقیق و کامل است!
-وقتی من کاری را انجام ندهم، من تنبل هستم. وقتی رئیسم کاری را انجام ندهد، او مشغول است!
وقتی کاری را بدون اینکه از من خواسته شود انجام دهم، من قصد دارم خودم را زرنگ جلوه دهم. وقتی رئیسم این کار را کند، او ابتکار عمل به خرج داده است!
وقتی من سعی در جلب رضایت رئیسم داشته باشم، من چاپلوسم. وقتی رئیسم، رئیسش را راضی نگاه دارد، او همکاری میکند!
وقتی من اشتباهی کنم، من نادان هستم. وقتی رئیسم اشتباه کند، او مانند دیگران یک انسان است!
وقتی من در محل کارم نباشم، من در گشتزدن هستم. وقتی رئیسم در دفترش نباشد، او مشغول انجام امور سازمان است!!؟
وقتی یک روز مرخصی استعلاجی داشته باشم، من همیشه مریض هستم. وقتی رئیسم در مرخصی استعلاجی باشد، او حتماً خیلی بیمار است!
وقتی من مرخصی بخواهم، باید یک جلسه دلیل و توجیه بیاورم. وقتی رئیسم به مرخصی برود، باید میرفت چون خیلی کار کرده است!
وقتی من کار خوبی انجام میدهم، رئیسم هرگز به خاطر نمیآورد!
وقتی من کار اشتباهی انجام دهم، رئیسم هرگز فراموش نمیکند....
طبقه بندی: دست نوشته
یکی از راههایی که می توان فهمید خدا ما را به حال خود وا گذاشته یا نه این است که دیگر توانایی عبادت برای او را از دست می دهیم!
طبقه بندی: دست نوشته
آدمای توپول هم خودتون که خوب می دونین، همواره خندون هستن و خوش برخورد و شاد!
کرمعلی هم همیشه خنده روی لباش بود. حتی اگه باهاش جر و بحث می کردی، باز با خنده جوابت رو می داد.
چهره ای سبزه، ریشای نو دراومده خوشگل، یه عینک مشکی روی چشماش.
خیلی ازش خوشم می اومد.
همیشه بهش می گفتم:
- اسمت خیلی قشنگه: کرمعلی. هر وقت اسمت میاد آدم یاد لطف و کرم مولا علی می افته.
کرمعلی یه رفیق باحال مثل خودش داشت به اسم "مهدی معماریان".
مهدی لاغر بود و قد بلند. وقتی دو تایی با هم راه می رفتن، بهشون می خندیدم و می گفتم "لورل و هاردی".
بهمن سال 64 توی یه شب سرد زمستونی ...
توی باتلاق های کناره سمت راست جاده فاو به ام القصر، گردانا همین طوری پشت سر هم می رفتن تا یه دوشکا رو که نرسیده به پل "خورشیطان" بود، بزنن که نمی شد.
"گردان شهادت" چهل ویکمین گردان بود که به خط می زد. اون شب تا زیر دوشکا رفتیم ولی ما هم نتونستیم.
وقتی می خواستیم برگردیم
... واویلا ... واویلا ....
حساب کنین چهل و یک گردان بزنن به خط یعنی چی؟
یعنی روی اجساد شهدا چهار دست و پا رفتن. بوی خون داغ بینی ات رو پر کنه. دستت بره تو بدن تیکه پاره همرزمات. توی چشمای اون یکی و بین دل و روده اون یکی سینه خیز بری ...
وقتی اومدیم عقب، "مهدی حقیقی" (که یه سال بعد توی شلمچه خودش جاموند) من رو که دید زد زیر خنده.
خنده ... خنده ... خنده ...
با خنده تلخ تر از گریه، گفت:
- دیشب قبل از این که شما بزنین به خط، بچه های گردان حبیب زدن به خط ... خیلی از بچه ها جا موندن ... لورل و هاردی هم جاموندن ...
"لورل و هاردی هم جاموندن ..."
لورل و هاردی ... مهدی معماریان و کرمعلی ...
آی خدا چه دل سنگی به من دادی...!؟
چهارشنبه 28 مرداد شب عید فطر شد و عملیات رمضان توی منطقه شلمچه.
من که الان دارم تعریف می کنم، موهای تنم سیخ شدن، چه برسه به سید مجید بیچاره که باید سینه سپر می کرد و صاف صاف جلوی عراقیا راه می رفت و مجروح می آورد عقب.
هوا که خوب تاریک شد، حمله آغاز شد. دشمن از سه طرف شلیک می کرد. بچه بسیجی ها بسم الله گفتند و از خاکریز رد شدن تا بزنن به دل دشمن که توی خاکریزهای وحشتناک مثلثی و پشت کانال ماهی مستقر شده بود. دود و آتش از تانک ها که یکی بعد از دیگری منفجر می شدن، بلند بود.
این دفعه عملیات با دفعه های قبل فرق داشت. اینم باز از شانس گند سید مجید بود.
از همان خاکریزی که نیروها می گذشتن و مقابل تیربار و موشکای دشمن می رفتن جلو، باید آمبولانس ها هم می رفتن جلو. یعنی بغل به بغل نیروهای رزمی پیاده.
اولین آمبولانس که از خاکریز رفت بالا، یه تانک نامرد نشونیش رو گرفت و گرومپی زد وسط جلو پنجره اش که تیکه پاره شد و افتاد کنار. دومین آمبولانس که اومده بره، همین که سرش کمی از خاکزیز رفت بالا، اونم با تانک زدن.
نوبت آمبولانس سید مجید شد که از خاکریز رد بشه.
- سید ... سید ... کجایی سید؟ باید بریم جلو.
بعله "جا تر بوده از بچه خبری نبود!"
چیه لفظ بدی به کار بردم؟ عین حقیقته.
صبح روز جمعه 30 مرداد - یعنی دو روز بعد عملیات که هنوز ادامه داشت - سید مجید خودش رو رسوند تهرون تا مسجد محل بی صاحب نمونه.
بعدها وقتی بچه محل ها ازش پرسیدن که اون شب کجا رفتی، گفت:
- اون شب الحمدلله اون قدر نیرو زیاد بود که نوبت به ما نرسید تا به اسلام خدمت کنیم، واسه همین به من گفت فعلا به تو نیازی نیست، حیفه این جا بمونی و بی خودی آسیب ببینی، فعلا برو تهران وقتی نیاز شد صدات می کنیم.
از بر و بچه ها که پی گیر شدیم فهمیدم:
سید مجید رفته بود پهلوی مسئول ترابری تیپ و بهش گفته بود:
- راستش من ... بد جوری اسهال گرفتم ... آخه من چیزه ... من فقط توی منطقه غرب جنگیدم واسه همین این جا نمی تونم خوب بجنگم.
و هر چه مسئول ترابری بهش گفته بود:
- توکلت به خدا باشه مرد، ببین همه اینایی که این جا هستن مثل من و تو هستن، اسهال گرفتم و غرب چیه، مثلا تو مردی.
و تا روش رو برگرداند، سید مجید سر برانکارد مجروحی رو گرفت و پرید داخل آمبولانسی و رفت ور دل مامانش!
حالا دیدین چرا گفتم جا تره و بچه نیست؟!
الان کجاست؟
اووووه. اینو نپرسین. سید مجید واسه خودش آدم کلفتی شده. دیگه با شاه هم فالوده نمی خوره!
درج؟ اونم داره. آخه خیلی گنده شده. شوخی نیست. با کلی از شهدای محل، قبل از شهادت شون، توی تهران عکس داره.
باید باشین و خاطره گویی های سید مجید رو واسه نوجوونای مسجد ببینین.
این که چقدر تانک زده و عراقی اسیر کرده، آمارش از دست خودش هم در رفته!!!؟
اون که بود تو بودی اون که تو قلبه تو نبود من بودم
یکی داشت یکی نداشت
اون که داشت تو بودی اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم
یکی رفت یکی نرفت
اون که از یاده تو رفت من بودم اون که از یاد من نرفت تو بودی
یکی خواست یکی نخواست
اون که تو رو میخواست من بودم اون که منو نمیخواست تو بودی
یکی بود یکی نبود بود و نبود من فقط تو بودی...