مسئولیت مطلب بر عهده نویسنده است و انتشار آن، دلیل بر تایید همه موارد آن نمی باشد!
آن که فهمید:
حمید، از بچه های جوون محل مون بود که از شانس بدش، خونواده خیلی خیلی بدی گیرش اومده بود. شاید درستش اینه که بگم:
اون گیر خونواده بدی افتاده بود.
اگه ازتون بپرسم:
یک خونه دو طبقه رو در نظر بگیرید، با یک پدر که پاسبون شهربانی زمان شاه باشه و با هزاری رشوه گیری و بزن بزن و پدر مردم رو درآوردن، با یک مادر میان سال که با بیشتر مردای محل سلام و علیک گرم داره! با یک خواهر 20 ساله خوش بر و رو که توی هر اداره ای کار می کرد، از رئیس گرفته تا آبدارچی، زیر و بم اتاق خواب خونه اونا رو بلد بود، با یک پسر 12 ساله و یک جوون 17 ساله.
حالا خودتون رو آماده کنید:
من دیگه هیچی نمی گم. اگر ذهنتون یاری می کنه:
هر چی فساد که می تونید تصور کنید، بریزید توی اون خونه با همه آدماش!
همین.
دیگه هیس س س س س!
حمید با اون نگاه معصومانه اش، بد جوری حالم رو می گرفت. یکی دو بار جلوی حمید رو توی محل گرفته بودم. اول هی باهاش احساسی حرف می زدم. آخه ازش خوشم می اومد. دلم خیلی براش می سوخت. منم وقتی تصور می کردم توی اون خونه چی می گذره، موهای تنم سیخ می شد.
- آقا حمید، آخه غیرتی گفتند، ناموسی گفتند ...
ولی اون همیشه حرفش یه چیز بود:
- ببین آقا جون، من دست خودم نیست که. اگه مجبور باشی با یه چنین پدر ومادری و آبجی ای زیر یه سقف زندگی کنی، چیکار می کنی؟
چقدر هم مودب بود. خیلی با احترام حرف می زد. حتی وقتی که باهاش تندی می کردم و سرش داد می زدم:
- مگه تو شرف نداری؟ مگه تو غیرت نداری؟ نمی تونی جلوی آبجیت رو بگیری؟ خجالت بکش بد بخت. آخه به تو هم میگن مرد؟
انصافا راست می گفت. آخه چند بار خواسته بود خودکشی کنه. اصلا شاید واسه همین بود که رفت طرف مواد مخدر و هرویینی شد. آره معتاد شده تا نبینه توی خونشون چی می گذره و چه خبره.
زیادی دیگه کشش نمی دم. می ترسم روح حمید بیاد سر وقتم ...
زمستون سال 1364 بود که یه نامه از بچه های محل به دستم رسید. اون موقع دم دمای عملیات والفجر 8 بود و ما توی پادگان دوکوهه بسر می بردیم.
توی نامه نوشته بود:
- حمید ... شهید شد.
جا خوردم. حمید و شهادت؟
اون که آخر همه جور گند و کثافتی شده بود! آخه چطوری؟
نوشته بود که حمید رفته بوده سربازی، که توی کردستان شهید می شه.
با خودم گفتم:
امکان نداره اون شهید شده باشه. حتما یه کثافت کاری ای کرده و یکی از همسنگری هاش هم با تیر زدتش. وگرنه مگه بهشت طویله است که ...
وقتی اومدم تهران، دم خونشون که رفتم، با دیدن حجله و پارچه هایی که روش نوشته شده بود:
شهادت سرباز دلیر اسلام حمید ...
حالم گرفته شد.
هم از این که دلم براش می سوخت که معلوم نبود چطوری و چرا کشته شده بود، هم از این که به خونه دیوار به دیوارشون که بچه شون بسیجی بود و توی جبهه شهید شده بود که نگاه می کردم، آتیش می گرفتم. اون شهید بود و اینم شهید. اونم از نوع سرباز دلیر اسلام!
کم نیاوردم. به بچه محل ها هم که دورم بودند، گفتم. همون چیزی رو که توی ذهنم بود.
- اون که اصلا آدم نبود. معلوم نیست چه گندی زده که این به سرش اومده. بذار ننه باباش خودشون رو بکشن. بذار اوناهم پز بدن که خونواده شهید هستن. خدا خودش جای حق نشسته و آخرش رسواشون می کنه. اصلا مگه می شه مصطفی با اون اخلاص و ایمان و پاکی داوطلبانه بره جبهه و شهید بشه، اینم با اون وضع افتضاح خونوادش، بره سربازی اجباری و شهید بشه؟!
مادر حمید که دید ما سر کوچه وایسادیم، اومد جلو، چند تایی کاغذ رو داد دستم و گفت:
- ببخشین ... بچه های بسیج اومده بودن گفتند وصیت نامه حمیدمون رو بهشون بدیم، که دم دست نبود. این آخرین نامه های حمیده که برای ما داده، اگه به دردتون می خوره بدین ازش استفاده کنن.
با این که به خون زنیکه تشنه بودم، با اکراه و رو ترش کردن، تسلیت گفتم و با تشکری ساختگی، نامه ها رو گرفتم.
از عصبانیت می خواستم نامه ها رو پاره پاره کنم و بریزم توی جوی آب.
نشسته بودیم روی پله سر کوچه. نامه اول رو که باز کردم، دیدم حمید با دست خط خرچنگ غورباقه اش نوشته:
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مامان بابا سلام
مامان بابا به خدا بسه دیگه. من توبه کردم و از هر چی کثافت کاریه دست کشیدم. به خودش قسم در توبه همیشه بازه. شما رو به خدا بیایین توبه کنید. بیایین دست از کارای گذشته بردارین.
من توبه کردم و قسم خوردم که دیگه از اون کارا نکنم. حتی چند وقته که اومدم اینجا اعتیادمم گذاشتم کنار.
نمی دونین اینجا چه خبره. من همه کارای گذشتم رو گذاشتم کنار.
مامان بابا شما هم توبه کنید به خدا خیلی خوبه.
به تاریخ نامه که نگاه کردم، مال یکی دو روز قبل از تاریخ شهادتش بود.
به بچه های محل که دور و برم نشسته بودند، نگاه کردم. اونا هم اشک شون دراومده بود.
یه نگاه انداختم به عکس قشنگ حمید که توی قاب عکس، بالای حجله نشسته بود و به من نگاه می کرد. با خودم گفتم:
- غلط کردم حمید جون ... من رو ببخش.
آن که نفهمید:
آقا بهروز، از اون بچه مومنای با حال و روشن سیما بود که مسجدش ترک نمی شد. حتی زمان شاه گور به گور شده که بیشتر جوونای محل پاتوق شون سینما "ماندانا" سر چهار راه سیمتری نارمک بود و دو فیلم خارجی و ایرانی با یه بلیط می دیدند. یا "عرق فروشی" کنار دست اون و از دست شفا بخش! موسیوی ارمنی، آب شنگلی میل می کردند.
اون وضو می گرفت و می دوید تا به نماز اول وقت مسجد برسه.
این که چرا و چطور، ولش کنید.
انقلاب شد، همون جوونا، با نفس قدسی امام خمینی بیدار شدند و خیلی از اونا که توی عرق فروشی موسیو و سینما وک و ول بودند، رگ غیرت شون تکون خورد و برای دفاع از ناموس ملت، رفتن جبهه و جلوی توپ و تانک دشمن سینه سپر کردند. با این که بیست ساله جنگ تموم شده، هنوز بعضی وقتا استخون پاره برخی از اونا رو واسه مادر و پدرایی که خودشون توی بهشت زهرا جا خوش کردند، برمی گردونند.
آقا بهروز هم اهل جنگ بود. ولی اهل جنگ نرم!
یعنی این که اسلحه دست بگیره و مثل داداش خدابیامرزش بره توی کوه و کمر گیلانغرب و تیر بخوره و شهید بشه، نه.
خب هر کسی را بهر کاری ساختند!
آقا بهروز که از بس حرافی خوب بلد بود، وقتی بدنهای تیکه پاره و خونین بچه های محل رو تشییع می کردند، میکروفون بلندگو رو می گرفت، عینکش رو بر می داشت و اشک بارونی چشمش رو پاک می کرد و با حزن و اندوه می خوند:
ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری
وای که این شعر آقا بهروز چیکار می کرد با مردم. بقال، و سبزی فروش، پیرزن و جوون، زار زار گریه می کردند.
اولین بار هم وقتی بعد از چند ماه، جنازه داداشش رو از جبهه برگردوند، این شعر رو اون جا خوند.
خود من هر دفعه که می رفتم جبهه، قبل عملیات که می خواستم وصیت نامه بنویسم، همین شعر رو اولش می نوشتم.
اصلا آخرین بار که مثلا خیلی با کلاس شدم، وصیت نامه ام رو ننوشتم؛ یه نوار کاست درب و داغون که صد بار نوحه های آهنگران و کویتی پور روش ضبط و پاک کرده بودم، گذاشتم توی ضبط صوت و پس زمینه اش هم یکی از نوحه های آهنگران رو گذاشتم:
خداحافظ برادرجان
هوای کربلا دارم
مرا دیگر نمی بینی
به سر شوق خدا دارم
و وصیت نامه ام رو با شعری که آقا بهروز می خوند و آخرش نفهمیدم شاعر پر مایه اش کی بود، خوندم و ضبط کردم:
ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری
جنگ تموم شد و آقا بهروز قصه ما که بعضی وقتا برای انجام ماموریت های محوله! سرکی هم به عقبای جبهه می کشید، با تایید سردار جبهه ندیده ای تونست 50 ماه سابقه جبهه برای خودش ردیف کنه. جالب این بود که خود اون سردار امروزی، یک ساعت هم سابقه حضور در جبهه نداشت!
آقا بهروز که خدا بهش عنایت کرده و مخ اقتصادی خوبی داشت، تونست در "جهاد اقتصادی" بعد از جنگ، دوشادوش همون سردارای دیروزی و دکترای امروزی، هم دکترای نمی دونم چی چیش رو اخذ کنه، هم واسه خودش بشه یکی از اقطاب اقتصادی مملکت!
بگذریم.
آقا بهروز ما دیگه اون شعر رو حتی توی دل خودش هم نمی خونه.
آقا بهروز دیگه با شاه هم فالوده نمی خوره!
"بیل گیتس" باید بره جلو بوق بزنه. چون اون همش دنبال این ور و اون ور دویدن و اختراع و ساخت و این چیزا بوده که امروز شده پول دارترین مرد دنیا!
آقا بهروز ما حتی فرصت سر خاروندن نداره. آخه هر لحظه زندگی پربار اون، پول روی پولاش اضافه می شه. می شینه توی دفترش و هر خمیازه ای که می کشه، هزار هزار روی حساباش توی ایران و دوبی اضافه می شه.
غارتگر افسانه ای "شهرام جزایری" رو که یادتونه؟ اون ناخن کوچیکه آقا بهروز نمی شه.
اصلا شهرام بی کلاس و ضایع، برای این که یک دقیقه، بله فقط یک دقیقه، آقا بهروز ما رو ملاقات کنه، هزار و یک بار بهش زنگ می زد و التماس می کرد که آقا بهروز هم مدام در جواب سوال منشی نانازش که می گفت:
- حاج آقا ببخشین، این یارو شهرام جزایریه دوباره مزاحم شده و التماس می کنه ...
و آقا بهروز که تا حالا ده بار هم حاجی واجبی شده، اخماش رو توی هم می کرد و می گفت:
- ای بابا این زیگیل ول کن نیست ...
شهرام خان جزایری که آرزوی زیارت حاج آقا بهروز رو در سر می پروروند، واسه این که آقا بهروز بهش وقت شرفیابی بده و خلاصه دلش رو به دست بیاره، بعد از کلی تحقیق و تفحص از بر و بچ اهل دل، فهمید چند وقتیه مسجد محل آقا بهروز مشمول طرح نوسازی شده و برای این که درصد نمازخونا و کیفیت نماز و سجده مومنین رو بالا ببرن، بافت قدیمی و باصفای اون رو کوبیدن و خونه های اطراف رو خریدن تا به لطف مساعدت یه قرون دو زار امثال آقا شهرام، شبستون مسجد رو گشادتر کنن تا خلق الله راحت تر پاشون رو دراز کنن و سجده شکر بجا بیارن.
همین شد که آقا شهرام 60 میلیون تومن اون زمان نه امروز، داد تا تیرآهنای مسجد فراهم بشه. یعنی اساس و بنای مسجد رو تامین کرد.
سردار - دکتر - شهردار، بچه روستاهای طرقبه که چند سالی بود آب زلال پایتخت رو نوش جان کرده و شده بود بچه ناف تهرون، چون خیلی با آقا بهروز عیاق شده بود، وقتی شنید مادر اون به رحمت خدا رفته، جلدی پرید و برای عرض تسلیت و شرکت در مجلس ختم، اومد به همون مسجد کذایی!
بیچاره خیلی گریه کرد. نه برای مادر آقا بهروز، که واسه توالتای مسجد محل. آخه کف توالتا سنگ نبود و خلق الله نمی تونستن با خیال راحت ...
در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست.
همون جا دست به چک شد و فی سبیل الله40 میلیون تومن ناقابل هدیه کرد.
نه بابا، استغفر الله مگه مال خودش رو از جوی آب پیدا کرده که خرج سنگ توالت مسجد بکنه؟
خدا رحمت کنه خمینی رو.
بیت المال یا همون مال البیت!
خب بعضیا رو خدا اصلا خلق کرده واسه این که مال رو با خیال راحت خرج توالت مسجد کنن تا مردم راحت تر به دنیا ...
این چند ماهه آقا بهروز اوضاش خیلی به هم ریخته. آخه بلیطش باخته.
بیچاره خیلی روی برنده شدن اسبی شرط بسته بود که مطمئن بود پیروزه.
آخه اون هواشناس خوبی هم هست.
خوب با جریان باد آشناست و سرعت اون رو می سنجه.
اما این دفعه زد توی دیوار و اسبی که روش شرط بست، برنده نشد.
آره بابا. اونی که آقا بهروز مطمئن بود صد در صد رئیس جمهور می شه، نشد.
یه وقت فکر نکنید آقا بهروز که این روزا سخت معتقد رایش رو دزدیدند، راه می افتاد توی خیابون و شعار می داد و سینه سپر می کرد!
نه اصلا این چیزا به روح لطیف اون نمی یاد.
اون معتقده آدم که واسه رئیس نشدن همخطیش که خودش رو به کشتن نمی ده.
فطب نما می گیره دستش و سریع جهت باد رو تشخیص می ده.
خب مصلحت امروز اینه دیگه!
این رو دبیر مجمع فهمید، آقا بهروز نفهمه؟!