log
داستان نسیم و صبا... - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90 بهمن 11توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

با سلام به همه دوستان...


نشد تو هفته up کنم، اینم به جبران اینکه نشد بیشتر گذاشتم...


فقط دوستانی که افتخار میدن میان اگه نظرشون روهم بزارن جای دوری نمیره ها!!!





جهت اطلاع بقیه دوستان که قسمت های قبل داخل آرشیو خرداد 90 می باشد!

 

-------------------------------------------------------------

 

 

 

یه گشت پلیس پیچید جلو موتوره!

گوشی افتاد وشکست،صبا به هر بدبختی بود موتور رو جمع کرد که نخوره زمین!

یهو سربازودرجه دار داخل ماشین انگار که سارق گرفته باشن ریختن رو سر صبا وهرکی یه ورشو میکشید!!!

صباهم که دیگه دید اوضاع خرابه شروع به دادوبیداد که چه خبره بابا خوب بیان اینم موتور بریم برا پارکینگ!

درجه دار گفت: خوب بیا پائین که موتور رو خودمون میبرم پارکینگ، صبا هم که نمیزاشت کسی سوار موتورش بشه جواب داد که یه سرباز بیاد بالا خودم میارمش

پارکینگ بمیرم نمیزارم کس سوارش شه!

سربازو سوار کرد وراه افتادن رو به پارکینگ...

توراه یه سر فکر میکرد که چطور بپیچونه که موتور رو نبرن پارکینگ!

تو همین فکرها بودش که از درب قرارگاه انتظامی یهو یکی از افسرهای ارشد اونجا رو دید!

باجناب سروان داخل باشگاه رفیق شده بود! خلاصه سریع یه احوالپرسی و گفت که : ما تو دنیا یه افسر ارشد رفیق داریم حالا دارن موتوررفیقشو رو میبرن

پارکینگ!

اونم به سربازه گفت بیا پائین ولش کن بره!!!

سرباز که خیلی زورش میومد صبا بره! گفت: والا نمیشه جناب سروان باید ببرمش پارکینگ!

رفیق ما که دید یه سرباز اینطور داره جوابشو میدهف سریع به دژبان ها اونجا گفت اینو بازداشت کنید!!!

اقا سرباز که تازه هم خدمتشو شروع کرده بود ماند که این چطور داره میگه بازداشتش کنن افتاد به معذرت خواهی...

صبا هم جا خورد اساسی! صبا نمیدونست که این افسره جانشین قرارگاه هستش!!!

صباهم که دید اوضاع سرباز خوب نیست گفت: جناب سروان حالا به بزرگواری خودتون ببخشید، اشتباه کرده

جوان هستش نمیفهمه! خلاصه هی به سرباز تیکه مینداخت!!

سرباز هم داشت میترکید و نمی تونست هیچ بگه!!!

خلاصه با 72 ساعت اضافه خدمت، قائله تموم شد!!

صبا کلی تشکر کرد و خلاصه برای سری بعدهم که قضیه تکرارنشه گفت حالا شانس آوردم شمارو دیدم این دفعه رو! اگه یه بار دیگه بگیرنم موتور پارکینگه...

جناب سروان جواب داد که: تو باشگاه کلی بهت زحمت میدم آقا صبا تهنا کاریه که میتونم واست انجام بدم خیالت راحت باشه اگه بهت گیر دادن اسم منو بیار

که کاریت نداشته باشن!!!

صبا هم که کلی ذوق کرده بود با یه روبوسی محبتش رو اثبات کرد!

صبا دیگه تنها چیزی که فراموش کرده بود نسیم بودش!

رفت خونه و یه دوش گرفت و برگشت رفت تو اتاق که یاد گوشی شکسته و نسیم افتاد!!!

دید که گوشی دیگه ازبین رفته و ارزش تعمیر نداره! یادش افتاد که یه گوشی دیگه داشته قبلا سریع یه جستجو کرد و بعد نیم ساعت گوشی رو با کلی ذوق و

شوق پیدا کرد!

نسیم که دیگه از صبا هیچ خبری نداشت خیلی نگران شده بود و یه سرتماس میگرفت که بازم گوشی خاموش بودش و بازم شروع کرد به بغض کردن وگریه...

تو چند ساعتی که گوشی خاموش بود خیلی ناراحت شده بود و نمی تونست از جایی دیگه پیگیر احوال صبا بشه،صبا گوشی روکه روشن کرد دید که بیشتر از

100 بار بهش زنگ زده!!!

سریع بهش زنگ زد که با صدای آه وناله گریه زاری نسیم مواجه شد! بعد یه ربع که گریه زاری تموم شد!

توضیح داد که جریان چی بوده و سالم هستش!

نسیم که متوجه شد اوضاع از چه قرار بوده، یه مقدار آروم گرفت!

خلاصه که گریه تبدیل به خنده و ...!!؟

چند روزی روهم که هردو مشغول امتحان بودن و فقط آخرشب ها باهم در تماس بودن و گذشت تا پایان امتحانات...

که شب صبا گفت: نسیم اگه قبول کنی بیام اونجا و تا برمیگردی چند روزی اونجا باهم باشیم!

نسیم هم که یه دل نه صد دل به صبا داده بود قبول کرد!

شب صبا تو فکر بودش که چه بهانه ی جور کنه چند روزی رو بپیچونه بره، تصمیم گرفت که بگه میخواد بره زیارت چند روزی!

صبح که از خواب بیدار شد،گفت که میخواد یه چند روزی روبره زیارت!

چونکه قبلاهم رفته بود، زیاد شک برانگیز نبودش و یه ساعت بعد حرکت کرد روبه شهری که نسیم اونجا درس میخوندش...

نسیم بهش پیام داد که چیکار کردی میای؟! جواب داد که فعلا گیر دادن نمیزارن بیام! ولی راضیشون میکنم!

میخواست مثلا؛ نسیم رو سورپرایزش کنه!!!

صبا پیام داد که میرم جایی کار دارم، تا اینارو هم راضی کنم فعلا بای!

تو فکر نسیم بود که خوابش برد...

بیدار که شد ورودی اول شهر بودن!!

پیاده که شد یه تماسی با نسیم گرفت و کجایی؟!

اونم گفت: که داخل خوابگاه میخوای کجا باشم!

گفت: حاظر شو بیا پائین که تو پارک روبرو خوابگاه هستم!!!

نسیم که باورش نمیشد اومده باشه،اومد پشت پنجره که دید بله خودشه!

یه دستی تکون داد و گفت بشین که اومدم!

صباهم که رو حساب پسرها که سریع حاظر میشن نشست رو صندلی که حتما حالا میادش!

یه ربع، نیم ساعت، یه ساعت!

دیگه کلافه شده بود، تماس هم میگرفت جواب نمیداد!

راه هم نداشت بره در خوابگاه! تو عمرش اینقدر معطل حاظر شدن کسی نشده بود...

نزدیک به دو ساعت شده بود که یهو یه صدایی از پشت سرش که: سلام صبا جونم!

صبا هم برگشت اینقدر کلافه شده بود برگشت یه نگاهی کرد و گفت: اشتباه گرفتی خانوم!!!

یه مکثی کرد و برگشت دید که خود نسیم هستش!!؟

نسیم هم که داشت بهش میخندید گفت: منم بابا چیه نشناختی؟!

صبا هم گفت: نشناختم نسیم چه تیپی زدی بابا، پس بگو این همه معطل کردی برا این بوده!

گفت اگه خوشت نیومده که برم عوض کنم! صبا سریع جلوشو گرفت نه توروخدا خوبه دیگه حال ندارم نرو!

صبا که تو عمرش با دختر راه نرفته بود، داشت قلبش از توسینش در میومد!

نسیم که قیافشو دید گفت: چیه صبا حالت خوب نیست؟

جواب دادکه نه خوبم یمقدار فکرکنم تو ماشین بودم اینطور شدم! نسیم که میدونست جریان چیه بیشتر از همیشه بهش دل میبست...

یه ساعتی طول کشید که صبا حالش بهتر شد و همینطور که تو شهر می گشتن، یهو خوردن به طرح اجتماعی!!!

نسیم گفت: بیا دور بزنیم صبا گفت بیا اصلا به روت نیار و همینطور حرف بزن و بخند!

صبا خیلی به آیه * وجعلنا * اعتقاد داشت...

روبه اونا آیه رو خوندش ... ازون همه مامورکه اونجا بود حتی یک نفرهم طرف اونا نیومد!!؟

نسیم که دید داره زیر لب میخونه ازونجا رد شدن پرسید که چی میخوندی با خودت اونجا من دلم داشت میترکید! جواب داد که: هیچی تو فکرش نرو؛ خداروشکر

که بخیر گذشت...

نسیم ول کن نبود اینقدر سئوال کرد که بهش گفت این آیه رو خوندم!

نسیم همینطور نگاه صبا کرد مانده بود که شوخی میکنه یا جدی گفتش!

وقتی دید که جدی میگه، نسیم یه حالت بغض گرفته بودش و وقتی تو پارک نشستن نتونست خودشو کنترل کنه

سر گذاشت رو شانه صبا گریه کردن...

صباهم که تو موقعیتی گیر کرده بود که نه میشد دست بهش بزنه نه بگه برو کنار!

صبا گرچه با این دختر رفیق شده بود ولی نماز و عبادات و اعتقاداتی که داشت از همه چیز براش مهم تر بودش این آیه روهم پدرش که زمان جنگ میخوانده و

جریانی رو که این آیه باعث میشه حدود یه گروهان سالم از زیر پاسگاه عراقی ها رد بشن و اوناهم متوجه نشده بودن...

خلاصه چونکه قبلا هم ازین آیه استفاده کرده بود!؟ از صمیم قلب بهش اعتقاد داشت...

یه چند لحضه ای که گذشت طوری که به نسیم هم برنخوره گفت: نسیم جون خوب نیست جلو بقیه گریه کنی

عزیزم بشه لطفا. نسیم هم اشک های صورتشو پاک کرد و فقط به صورت صبا نگاه میکرد و یه لبخندی میزد! میگفت: صبا فکر میکردم بچه مثبت باشی و لی نه

دیگه در این حد...

خلاصه گرم صحبت باهم دیگه بودن که وقت متوجه شدن که اگه دیر میرسیدن درب خوابگاه رو میبستن!

سریع یه ماشین گرفتن ورفتن،پیاده که شدن یه پسره یکی دوباری نگاه نسیم کرد صبا هیچ نگفتش!

دید نه پسره فکر کرده صبا فقط هیکل بزرگ کرده و کاریش نداره تا اومد بازم نگاه کنه صبا رفت برا پسره و تا اومد که مثلا اونم بزنه صبا! صبا هم نامردی نکرد و

حسابی پسره رو زد که مردم اومدن میانجی پسره رو از زیر دست صبا نجات دادن!!! یکی گفت: چه خبرته افتادی جون این پسر؟ صبا گفت تو حرف نزن که حال

توروهم میگیرم! مگه شما ناموس حالیتون نیست؟! اوناهم که فهمیدن اوضاع از چه قراره دیگه کسی بحثی نکرد.رفت کنار پسره بهش گفت: بار اخرت باشه نگاه

ناموس کسی کنی حالیت شد؟ پسر یه آره گفت و یه پیرمردی اومدش گفت صلواتی بده پسرم،صبا هم گفت چشم حاج اقا یاعلی...

نسیم که حسابی شوکه شده بود همینطور نگاه میکرد که یکی اومد گفت دادا این گوشی برا تو هستش اونجا افتاده بود. دید که ای داد گوشی شکسته!

نسیم رو برد نزدیک خوابگاه وگفت امشب که گوشی ندارم فردا یه گوشی بگیرم بهت زنگ میزنم که نسیم گفت بیا این گوشی منو بگیر من از دوستام

میگیرم،موقع برگشت صبا گفت نسیم این از امروز خدابخیر کنه فردا رو...

حالا با این سرووضع خاکی روش نمیومد راه بره یه تاکسی گرفت و گفت آقا منو ببر یه سوئیت بگیرم.

راننده جلو خانه معلم وایساد و گفت بفرما اینجاست،پیاده شد و رفت داخل دید تابلو زده فقط جهت اسکان فرهنگیان! رفت داخل و با مسئول اونجا صحبت کرد

اونم گفت که خانواده میان نمیشه به مجرد اجاره بدیم!

صباهم کم نیاورد گفت که برا دیدن نامزدم اومدم و حالا اگه راه داره ممنون میشم! یه نگاه به تیپ صبا انداخت دید که نه بابا راس میگه!!؟ فقط گفت چرا خاکی

هستی؟!گفت تو پارک با یه چشم چران حرفم شد از خجالتش دراومدم مشکلی داره؟ طرف هم که انگار حال کرده بود برا صبا گفت نه بیا عزیزم اینم اتاق یه هم

اتاقی دیگه هم داری که معلمه و فردا میره.صبا هم تشکر کرد و داخل شد و سلام کرد و رفت وسایلشو یه گوشه گذاشت و رفت یه دوش گرفت اومد نمازشو

خوند و انقدر خسته بود که حس شام خوردن هم نداشت!

همینطور که دراز کشیده بود نسیم تماس گرفت وشروع کردن به حرف زدن که آق معلم دید داره خیلی رمانتیک میشه رفت بیرون!

اون شبم به حرف زدن گذشت وقرار شد که فردا10 صبح همدیگه رو ببینن...

اذان صبح نمازش رو خوند و دراز کشید که خوابش برد نزدیک به 10 بیدار شد که گوشی رو دید نسیم بهش پیام داده بود که خودم بهت زنگ میزنم فعلا همونجا باش!

صباهم پیش خودش فکر میکرد که چرا اینطورگفته.توهمین فکرها بود که نسیم زنگ زد و که بیا میدان نزدیک خوابگاه.صباهم راه افتاد رو به میدان...

صبا زودتر اومد کنار یه سوپرمارکت ایستاده بود که نسیم رو دید با یه...

 




قالب وبلاگ