log
داستان نسیم و صبا... - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90 دی 28توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

 

با سلام به همه دوستان...

نشد تو هفته up کنم، اینم به جبران اینکه نشد بیشتر گذاشتم...

فقط دوستانی که افتخار میدن میان اگه نظرشون روهم بزارن جای دوری نمیره ها!!!چشمک 


جهت اطلاع بقیه دوستان که قسمت های قبل داخل آرشیو خرداد 90 می باشد! 


-------------------------------------------------------------


موقع خداحافظی نسیم یه فرصت انداخت اومد پیشش گفت:  

صبا خیلی بی انصافی خوبه بهت گفتم مراقب خودت باش اینطور کردی اگه نمیگفتم چی می شد و رفتش...

صبا هیچی نتونست بگه و فقط  نگاهش میکرد که چطور داره میره!

تو فکرهای خودش بود که خوابش برد...

صبح که بیدار شد و دوستاش اومده بودن در خونه که ببرنش حال و هواش عوض شه،یه دوری تو شهر زدن

ومقداری مردم آزاری! باز حوصله شون سر رفت!

قرار شد که نهار یه چیزی بگیرن و برن سدی که نزدیک شهربود، تو راه چند تا رفیق دیگه هم با خبر شدن اوناهم به بقیه خبر دادن و هرکی

 یه چیزی با خودش آورد و رفتن سد! خلاصه تا غروبی اونجا بودن و مشغول تفریحات سالم!!؟

شب که رفتش خونه رفت تو اتاقش و بازم رفت تو فکر نسیم...

آخر شب دیگه دل به دریا زد و یه اس ام اس به نسیم داد...

از علاقه ای که بهش پیدا کرده بود، از یه احساسی که تا حالا با هیچ دختری تجربه نکرده بود، از...

همه اونی که تو دلش بود رو بهش گفت! صبا حالا یه استرس داشت که نکنه گوشی دست خودش نباشه!

یا بره به مامانش نشون بده!!!؟ ( دختر و همچین کارهایی)!!! داشت دیونه ش میکرد!

خلاصه اون شب که خبری نشد و صبا خوابید!

فردا که داشت میرفت بیرون بابای نسیم رو دم در دید یهو نفسش بند اومد که حالا هستش بیاد بگه آخه اینه رسم همسایه ای و یکی بزاره

زیرگوشش!!! تو همین فکرا بود که باباش گفت: احوال اقا صبا کجائی پسر!  عاشق شدی ها!!!

صبا دیگه حدس به یقین تبدیل شد که جریان اس ام اس رو فهمیده ولی از مردیشه که تو روش نیاورده، خلاصه سر خجالت انداخت پائین و

رفت... تو مسیر مسلم رو دید احوالپرسی وراه افتادن، یه مقدار کار داشت که انجام دادن و نزدیک ها ظهر رفتن مسجد! بیشتر بچه ها اونجا

بودن و بعد روبوسی آماده شدن برا نماز...

بعد نماز حاج آقا که با صبا خیلی شوخی داشت، احوالش و پرسید گفت که اینجا نبودم ودیشب برگشتم جریان های این مدت رو برات اتفاق

افتاده رو تازه فهمیدم الحمدالله که سالمی پسر مراقب خودت باش،آخه تو چطور عقلت رو دادی دست این سعید سوار موتور شدی اخه

عقلش کجا بود این تو راه رفتن مشکل داره!!!

بعد که بچه ها رفتن امیر گفت: تا باز یکی بلائی سرت نیاورده وایسا باهم برمیگردیم کارت دارم.

بچه ها رو که فرستادن نشستن و امیر گفت: ببین صبا ما رفاقت ما از بچگی هستش مثل داداش های خودم دوست دارم،وقتی این مدت زیر

  نظر داشتمت خیلی تعقیر کردی وهی منتظر بودم خودت بهم بگی ولی...اینجور پیش بری 3میشه نکن! بچه ها یه حرف هایی میزنن ولی

میگم بی خود غیبت نکنید و تهمت نزنید بهشون از کجا میدونید واقعیت داشته باشه!!!

جریان چیه خودت بگو؟

صبا هم از اول جریان رو گفت که دیشب بهش اس ام اس دادم و ولی جواب نداده، جریان صبح باباش رو گفت وحالا نمیدونم چیکار کنم...

امیرگفت: که نباید بهش اون موقع شب اس ام اس میدادی! نگفتی شاید یهو کسی گوشی رو ببینه آخه اون موقع چی میخواستی جواب

بدی و ضمنا حاجی دیگه بی خیالت میشد تو دروهمسایه آبروشو ببری دیوانه!

یه هفته دیگه امتحانه فعلا با بیرون از فکرش تا بعد امتحان ها خودم میام برات درستش میکنم داداش گلم!

صبا یه لبخند زد وراه افتادن رو به خونه...

دم خونه که رسیدن امیر اینقدر براش حرف زد که از فکر نسیم بیرون بیاد که یهم خانوم درو باز کرد و با مادرش زدن بیرون!

صبا رو میگی فوری سرخ شد و سر انداخت پایین که یادش افتاد مادرشم باهاشه و سریع یه احوال پرسی کرد

ونذاشت مثلا 3شه!!!

اونم احوالشو پرسید که پات بهتر شده و سلام به مادر برسون... نسیم هم مثل قبلا رفتار کرد و رفتن...

صبا دیگه وا رفت که ای داد بیداد نکنه خط دست خواهرش بوده یا کسی دیگه!

امیر که قیافه شو دید دستش و گرفت و گفت: بی خیال بابا چته یهو اینطور شدی؟

گفت: نکنه خط دست کسی دیگه بوده! امیرم گفتش که اگه هم بوده اینا به رو خودشون نیاوردن پس توهم فعلا کاری نکن تا بعد امتحان ها

که باهم درستش میکنیم.خداحافظی کردن و صبا اومد خونه داشت نهار میخورد که پدرش گفت: خونه اقای احمدی رو گذاشتن برا فروش

 بعدظهر میرم بنگاه ببینم اگه بشه بخریمش که بریم همسایه پدربزرگت بشیم! صبا تا شنید که قراره برن اونجا یهو غذا تو گلوش گیر کرد!

پدرش گفت: آخه چته تو مثل بشر باش یه مدته سر خودت نیستی ها اینطور ادامه بدی رفاقتمون بهم میخوره ها! هردو یه خنده ای کردن و

صبا گفت: مخلص حاجی نیز هستیم دربست کسی هم سوار نمیکنیم!!!

صبا رفت تو اتاق که یمقدار درس بخونه و بعد یه ساعتی رفت تو فکر اینکه دارن همسایه نسیم میشن!

که خوابش برد و وقتی بیدار شد شب شده بود، نمازش رو خوند  که پدرش هم برگشت و گفت رفته بنگاه

به توافق رسیدن فردا خونه رو معامله میکنن، مادرهم ضمن خوشحالی که به خونه پدرش نزدیک شده!

بعد شام رفتن خونه پدربزرگ که بهشون بگن،اونجا هم که دیگه جمع خواهرها جمع شده بود و نشست به بحث!!؟

و صباهم رفت اتاق دائی که با صدای دائی بیا اینجا ببینم برگشت و نشستن حرف زدن و...

آخر شب که برگشتن صبا هی تو فکر نسیم و اس ام اس دیشب بود که دید نسیم بهش اس ام اس داد!

نوشته بود: سلام اقا صبا بیداری!

صبا هم که داشت ذوق مرگ میشد جواب داد که سلام بله نسیم خانوم!

نسیم گفت که: امروز چرا تا منو مامان رو دیدی سرخ شدی گل پسر! مامانم وقتی رفتیم کلی خندیده که شما چرا اینقدر کم روئی!!! ضمنا

نترس اس ام اس های دیشب رو فقط  خودم خوندم!

صبا هم جواب داد که: ظهر واقعا مانده بودم چیکار کنم الانه که مادرت 2تا حرف خوب بهم بزنه!

نسیمم که می دید واقعا پسریه که تنها اهل این یه قلم نیستش از صبا خوشش اومده بود!

بهش گفت: ببین آقا صبا ازاون شب که افتادی تو حیاط میدونستم بهم علاقه داری! ولی؛ آخه این چه کاری بودش اگه کسی میدید که

خیلی بد میشد برات ولی شانس آوردی سالم موندی، بخدا تا صبح برات گریه کردم دست خودم نبودش از اخلاق و رفتارت که تو محل

میگردی و ازت تعریف میکنن بهت علاقه مند شدم...

وقتی هم اون اتفاق افتاد دیگه فهمیدم شما هم همین حس رو داری نسبت به من!

صبا که مثل برق گرفته ها، چشماش گرد شده بود داشت اس ام اس  هائی رو که میداد میخوند...

صبا هم که دید نسیمم بهش علاقه منده،خیالش راحت شده بود!

صبا هش گفت که قراره بیان اونجا بشن همسایه!

نسیمم خیلی خوشحال شد و گفت فقط این نباشه باز شب بشه بیای سرک کشیدن تو خونه ما اقا صبا!

صبا خیلی ناراحت شد ولی برو خودش نیاورد چون نسیم حق داشت، نباید تو خونه مردم رو دید میزد

حالا میخواد هرچی باشه، بازم ازش معذرت خواهی کرد بابت اون شب ولی نسیم متوجه شد که ناراحت شده

بهش گفت که شوخی کردم منظوری نداشتم من خیلی شمارو قبول دارم اینم میدونم که میتونم بهت اطمینان کنم اقا صبا...

صبا تا خواست بهش بگه یه جوری همدیگه رو ببینن که نسیم گفتش که فردا قراره برم برا خوابگاه چون امتحانم شنبه شروع میشه.

به بخت بدش یه چندتایی شمرد و گفت به سلامتی موفق باشی حالا کی برمیگردی؟!

گفتش خوب معلومه که امتحان هارو بدم برمیگردم چون فعلا کاری ندارم تا مهرماه!

تا خواست یه سئوال از بپرسه نسیم یه شب بخیر نثار صبا کرد!!!

صبا هم که کلافه شده بود چرا به این زودی خوابش گرفته!؟ جوابش رو داد.یه نگاه به ساعت کرد دید که 3 نصفه شب هستش!!!

خیلی حالش بهتر شده بود ویه ارامش خاصی داشت و بعد این مدت... ولی تو دلش یه آشوبی بود که نگو...

چون حالا داشت میرفت تا یه دوهفته ای نبودش!

تو همین فکرها بودش که خوابش برد...

صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شد که با همون چشم های بسته جواب داد!

بفرمائید: سلام آقا صبا، تنبل خان پاشو دارم میرم اگه تونستی بیا ببینمت...

صبا مثل کسی که برق گرفته بگیردش از جا پرید که سلام باشه نسیم! حالا اومدم!!!

لباسشو پوشید و موتورشو زد بیرون رفت که نسیم رو ببینه! توراه انقدر سریع میرفت که نزدیک بود بزنه به تاکسی! وقتی رسید که نسیم

سوار شده بود و کمک راننده داشت وسیله های ملت رو میذاشت داخل اتوبوس...

یه تماس گرفت که جواب نداد!

روبه طرف اونور نمیشد بره چون پدر و مادر نسیم بودن! رفت تو مسیر وایساد بازم تماس گرفت که جواب داد! بی معرفت کجایی چرا

نیومدی ها باشه آقا صبا...

صبا گفت رسیدم ولی نشده بیام اون طرف خانواده ت بودن، تو همین حرف ها بودن که اتوبوس رد شد و همدیگه رو دیدن وصبا گفت دیدی

نسیم خانوم اومدم! حالا قطع کن که برسم بهتون از نزدیک ببینمت!!!

صبا هم که موتور سواریش خوبه، لائی کشید از اتوبوس و چندتا ماشین انداخت جلوشون یه ترمز کزد انداخت سمتی که نسیم بودش شروع

کرد به تک چرخ زدن با موتور!!؟ نسیم هم که خودشه به این خوشی ندیده بود کسی براش تک چرخ بزنه یه ذوقی کرده بود که نگو!!!

یه چشمک به صبا زد، صبا هم که دیگه در تووهم به سر میبرد با این کار نسیم آنچنان گازی به موتور زد و شروع به لائی کشیدن کرد که یهو

پیچید جلو اتوبوس و راننده هم آنچنان بوقی گرفت روش که نگو!

دیگه چون به آخر شهر میرسیدن صبا یه چندتا لائی دیگه و یه تک چرخ به افتخارش زدو دور زد...

نسیم تماس گرفت باهاش گفت: صبا چیکار میکردی نزدیک بود بازم تصادف کنی ها، حالا که به من رسیدی

دیگه باید مراقب خودت باشی صبا هم که دیگه معلوم نبود در کجا بسر میبره تا اومد حرف بزنه یهو...




قالب وبلاگ