با سلام خدمت همه دوستان،ادامه داستان با یه وقفه چند ماه روبرو شد که به علت یه سری مشکلات شخصی قادر به ادامه نوشتن نشدم.
ولی ایشالله هر هفته حداقل سعی بر 2 بار به روز رسانی که جبران گذشته بشه!
جهت اطلاع بقیه دوستان که قسمت های قبل داخل آرشیو خرداد 90 می باشد!
------------------------------------------------------
لحظه ای که همه مشغول صحبت بودن صبا اومد در بره که نسیم برگشت بهش گفت:
آقا صبا بخدا اون شب تا صبح کلی نگرانت شدم وگریه کردم،دست خودم نیست ولی اون شب همه تعجب
کرده بودن که چرا برا شما اینطور گریه میکنم...
ولی خیلی خوشحال شدم شنیدم حالتون خوب شده و آسیب ندیدی!
مادر نسیم صداش کرد که وقتی خواست بره گفت: اقا صبا توروخدا مواظب خودت باش!
صبا رو میگی! با حجب و حیای مخصوص خودش سرخ شده بود و سرش پائین بودش مدتی که نسیم حرف میزد...
جمله آخر نسیم دیگه صبا رو برده بود تو حالو هوای خودش که صدای مادر وخاله هاش که اونوصدا میزدن به خودش اومد!
وقتی رفت پیششون میگفتن که مادر نسیم خیلی ازت تعریف کرده وگفته ماشاالله برا پسرتون تو این مدت که دیدمش خیلی سر به زیره و با حیاست...
تو همین حرف ها بودن که صبا خداحافظی کرد ورفت قدم زدن تو حال و هوای خودش...
تو مسیر که قدم میزد لحظه ی که نسیم رو دیده بود تو ذهنش میومد و حرف هایی که تو پارک بهش گفته بود
یه احساسی داشت که تا حالا تجربه نکرده بود، باورش نمیشد پسری که به زور به صورت دخترهای فامیل نگاه میکرد حالا اینطور به یه دختر غریبه دل ببنده و
اینطورعاشقش بشه...
تو همین فکرا بود که تلفنش زنگ خورد و امیر بود که پرسید کجائی و چیکاره ای؟
جواب داد که تو خیابون قدم میزنم، گفت باشه بیا برا مسجد بچه ها میان دور هم باشیم و باهاتم کار دارم!؟
روبه مسجد که میرفت سعید با موتور نگه داشت سوارشدن وروبه مسجد بسم الله...
سعید دید که حالش گرفته ست و تو خودش نیست اومد که یه حالی به صبا بده از وسط ماشین ها لائی کشیدن
که یه تاکسی یهو برا مسافر زد رو ترمز سعید هرکار کردش نتونست ردش کنه و زدن به تاکسی!!!
سعید که با کله رفت تو شیشه عقب شانسش به کلاه سرش بود و دستش شکست!
صبا بیچاره هم موتور زد رو پاش که مچ پاش از جا رفت!
رسوندشون به بیمارستان و واویلا!!؟
خونواده ها اومدن لباس پاره شون روکه دیدن یه بساطی شد که نگو!
سعید رو که بردن چون شکستگی داشت ولی صبا رو باند پیچی کردن دادن تحویل خانواده ش!
اوناهم سریع رفتن سراغ یکی که سنش زیاد بود و تخصص در اموردررفتگی گرفته تا انواع تخصص ها رو از بر بود بردن!!!؟
چشمتون روز بد نبینه،جناب متخصص به علت کهولت سن لرزش دست داشت و دستاش قدرت کافی نداشت!
تا پای صبا رو جا انداخت، با اینکه صبا از لحاظ جسمی قوی بودش ولی از هوش رفت!!!
شب برگشتن خونه و تا صبح صبا از یه ور درد داشت و یه ور حرف نسیم داشت دیونه اش میکرد...
نفهمید چه وقت خوابش برده ولی صبح که چه عرض کنم ساعت 3بعدظهربا صدای آمد و رفت اقوام بیدارشد!
هرکی یه حرف میزد که پسر تو چته یه مدته تو حال خودت نیستی مراقب خودت باش، اینطور پیش بره تلف میشی ها!!!
صبا که میدونست از کجا می سوزه میشنید و دم نمیزد...
صبا دوباره خوابش برد وقتی بیدار شد حدودا 9 شب بودش،میخواستن براش شام بیارن که صدای زنگ خونه
بلند شد! دروباز کردن و دیدن که خانواده نسیم اومدن به دیدن صبا!
صبا که دید بهترین از موقعیت برا دلبری پیدا نمیکنه شروع کرد به آه و ناله!!!
وقتی اومدن تو سلام و احوالپرسی که تموم شد
پدر نسیم پرسید: پسر خوب وقتی میدونی رفیقات بلدنیستن موتورسواری چرا سوار میشی خدا بهت
رحم کرده اگه ناقص یا خدای نکرده ازبین میرفتی تکلیف این خونواده ت چی میشد اینا که 10 تا پسر ندارن فقط توئی مراقب خودت باش پسرم!
بعد به شوخی گفتش که وقتشه زنش بدید تا بی خیال این رفیق بازی موتورسواری بشه!
صبا که دیگه تا این حرف رو شنید آه وناله از یادش رفت و سرخ شد و زیر چشمی یه لحظه نگاهش به اشکی افتاد که
از چشم نسیم میومد...
صبا دیگه نفهمید تون یه ساعتی که اونجا بودن چی گفتن وشنیده، لحظه رفتن با صدای پدرش که صبا دارن تشریف میبرن با تو هستن به خودش اومد!
موقع خداحافظی نسیم یه فرصت انداخت اومد پیش صبا گفت که ...
ادامه دارد!