log
داستان واقعی - قسمت 3 - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ شنبه 90 خرداد 21توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

با سلا خدمت همه دوستان عزیز!

 این چند روز واقعا خط های اینجا خراب بود و فرصت نشد آپ کنم! ولی به همین خاطر این قسمت رو خیلی بیشتر نوشتم که جبران

شده باشه...

امیدوارم لذت ببرید؛

دوستدار شما

مهاجر


تو این چند روز صبا دیگه یه سر تو فکر این بود که چطور باهاش رابطه رو شروع کنه ولی بازم فکر میکرد شاید مناسب نباشه اینطور جلو

 بره! تو همین فکر ها بودکه یه روز زنگ خونه زده شد و صبا رفت در رو باز کنه دید که...

خواهر کوچیکه نسیم اومده بود در خونه براشون نذری آورده بود! شباهت خواهره به نسیم خیلی زیاده که همه رو به اشتباه میندازه...مؤدب

صبا یه چند لحظه ای هنگ نمود که نسیمه یا خواهره! خواهر کوچیکه سلام کرد وگفت: من نسیم نیستم آقا صبا! نذر رو به صبا داد و از

 جریان اون شب که افتاده بود تو حیاط گفت و احوالشو پرسید که حالش بهتر شده تو ای چند روز و اون شب نگرانش بودن که بلائی سرش

نیومده باشه پسر به این خوبی!!!پوزخند صبا هم که بابت شبی که افتاده بود تو حیاط خیلی احساس خجالت میکرد سرشو پائین انداخته بود و

 در حال تغییر رنگ بودشرمنده که خواهرکوچیکه گفت: نسیم خیلی نگرانت بوده اون شبدوست داشتن وقتی افتادی تو حیاط شوکه شده تو رو بیهوش دیده

کلی گریه کرده گریه‌آور تا صبح که برگشتی از بیمارستان!!! صبا که دیگه داشت از حال میرفت از خجالت اون شب و حرفهای خواهر کوچیکه،

گفت که خانواده شما لطف داره نسبت به من، بشه به خوبی جبران کنم برای شما!!؟ ولی اگه اون دزد اون شبی به پستم میخورد

میدونستم چیکارش کنم!!!وااااای خواهر کوچیکه داشت میرفت که برگشت گفت: نسیم گفته این رسمش نیست آقا صبا و رفت... 

آقا صبا رو میگی، دیگه داشت از حال میرفت! داغ شده بود! نفسش بالا نمی اومد! خلاصه چی بگم که قابل وصف نیست...

صبا دیگه ندونست چطور اون روز رو به شب رسوند...

یه سر تو جمله خواهر کوچیکه تو ذهنش بود که:  نسیم گفته این رسمش نیست آقا صبا...

صبا تا دم صبح بیدار بود! و باز در توهمات به سر میبرد... که خوابش برد.

دم ظهر با صدای زنگ گوشی بیدار شد که دوستاش بودن و مشتاق به دیدن آقا صبا و تعریف ماجرای اون شب!

بعد 15 دقیقه از خونه زد بیرون و رفت سر قرارش با بقیه دوستان. بچه ها دورش گرفت که حالت چطوره ای چند روز چرا جواب نمیدادی

تماس میگرفتیم، اون شب دزده رو دیدی! تعریف کن دیگه! صبا هم، یه قیافه قهرمانانه گرفت و گفت: که وقتی صدای عربده های موسیقی

دان به هوا بلند شد! اومدم بزارم دنبال دزده که پام سر خورد افتادم تو حیاط همسایه بغلی! پوزخند و از هوش رفتم! بچه ها تا اسم همسایه

بغلی رو شنیدنچشمکیه چشمک بهم زدن و گیر دان که بله آقا صبا نصف شب عاشق شده و رفته اونجا که طرف رو ببینه! وگرنه دزد کجا

بود!!! صبا دید که اوضاع داره ناجور میشه یه داد رو سرشون زد که بسه پشت سر مردم حرف نزنید که حالتون رو جا

 میارم!!؟ رفقا که حال دادن های صبا رو بیاد داشتن قبلا تجربه نموده بودن!!؟ ( البته داخل باشگاه ) دیدن که الانه یه حالی بهشون بده

 وااااایسریع موضع رو تعقیر دادن که بابا شوخی کردیم وگرنه ما که میدونیم تو اهل ای حرف ها نیستی صبا جون!!!

بعد دور زدن تو شهر و دیدن بقیه رفقا و سرکار گذاشتن ملت! رفتن مسجد که نماز بخونن!!! یعنی چی؟ اونجا هم بیکار نشستن و خادم مسجد رو

فرستادن پی نخود سیاه که آقای ... کار مهمی باهات داشته،ولی قول بده برگشتی بستنی همه مارو مهمون کنی!!؟بووووس خبر خوبیه!!؟

پوزخند خادم بخت برگشته هم مغازه دم مسجد رو به امان خدا ما ول کرد و رفت!!! بلبلبلو مارو میگی سریع نماز رو خوندیم و آنچنان حمله ی به 

بستنی ها نمودیم که  همه دل درد گرفتیم!تهوع‌آور سریع دکان رو بستیم و به بدبختی دور شدیم! همینطور که برمیگشتیم چشمتون روز بد

نبینه!!؟ خادم مسجد بود که با موتور و یک عدد چماق دنبال ما میومد و در وصف ما چه اشعاری بکار نمیبرد!!!دعوا  وقتی رسید مثل جومونگ

از موتور یاماهای قدیمیش پرید و اول چوب رو بر پشت سعید زد!گیج شدم دومی رو به پاهای حمید! سومی رو تو شکم امیر! و... به همین ترتیب

میزد!عصبانی شدم!نوبت به صبا رسید که یکی هم تو پشت صبا زد! از شانس بد صبا خادم که دیگه تو تووهمات به سر میبرد برا تو سر محمدصادق

انداخت صبا محمدصادق رو هول داد که چوب آنچنان تو سر صبا خوردگیج شدم که انگار 100 ساله مرده...

 خادم که تازه یخ سرش آب شده بود دید که چه خبطی کرده، معطل نکرد صبا رو رسوندن سر خیابان و گذاشتن تو تاکسی و بردن

 بیمارستان.سریع دکتر وپرستار بهش رسیدگی کردن و حدودا دم غروب بود که صبا چشماش باز شد، البته تمام نفراتی که از ضربات خادم

 بی بهره نمانده بودند! تا غروبی تو بیمارستان تشریف داشتن...

 حالا مانده بودن چطور به خانواده صبا توضیح بدن! خلاصه به هربدبختی بود رفتن گفتن و اوناهم سریع روبه بیمارستان...

صبا تک پسر خانواده بود و خیلی دوستش داشتن! گل تقدیم شما پسر دائی ها  دنبال نفری بودن که زده تو سر صبا! خادم که دید اوضاع 

چطورهترسیدمسریع رفت جلو و گفت: خیالتون راحت صبا حالش خوبه و کسی هم که زده ما خودمون اصلا ول کنش نیستیم مگه میشه بزنه

 به صبا و ما بزاریم در بره!!؟ اینا رو گفت و سریع  فرار رو بر قرار ترجیح داد!!! 

خلاصه همه اقوام اومدن بهش سر زدن و دنبال نفری بودن که زده تو سرش! بچه ها چیزی نگفتن چون دیگه خادم رو باید اش و لاش تحویل

میگرفتن...ولی همه می نالیدن از ضربه های خادم!  دائی ش طاقت نیاورد گفت که شما چرا همه مینالین از درد مگه چند نفر شما رو زدن؟!

بگید که حالشون رو بگیریممگه شهر صاحب نداره اینطور شما رو زدن!!! خلاصه بچه ها به هربدبختی بود ماجرا رو جمع کردن نذاشتن کسی

بفهمه!شب صبا رو آوردن خونه که استراحت کنه، صبا دم ظهر بیدار شد ولی هنوز گیج میزد! به محمدصادق زنگ زد که چه خبر از خادم؟

گفت که : خادم  شب رفته روستا  و برنمیگرده تا تو خوب شی!!! خداحافظی کرد و به رفیقش مسلم زنگ زد که غروب بیا دنبالم بریم دوری

بزنیم البته سواره!غروب رفتن تو پارک که یهو دیدخانواده نسیم که دارن ازون مسیرردمیشن و راه برگشتی نبود! صبا سلام کرد و مادر

نسیم احوالش رو پرسید که دیروز شنیده بودن و نسیم هم  گفت: آقا صبا یه مقدار مراقب خودتون باشید! اون شب که دنبال اون دزده

افتادید و حالاهم زدن تو سرتون! یمقدار اکشن بازی رو بزارید کنار، ماشالله بازم شمایی زنده ای!!!؟

در همین حین مادر و خاله های صبا از خونه پدر بزرگ اومدن بیرون و تو پارک بشینن که خانوده ها همدیگه رو دیدن و شروع کردن به احوال

پرسی... لحظه ای که همه مشغول صحبت بودن صبا اومد در بره که نسیم برگشت به گفت...

ادامه دارد... 




قالب وبلاگ