آدمای توپول هم خودتون که خوب می دونین، همواره خندون هستن و خوش برخورد و شاد!
کرمعلی هم همیشه خنده روی لباش بود. حتی اگه باهاش جر و بحث می کردی، باز با خنده جوابت رو می داد.
چهره ای سبزه، ریشای نو دراومده خوشگل، یه عینک مشکی روی چشماش.
خیلی ازش خوشم می اومد.
همیشه بهش می گفتم:
- اسمت خیلی قشنگه: کرمعلی. هر وقت اسمت میاد آدم یاد لطف و کرم مولا علی می افته.
کرمعلی یه رفیق باحال مثل خودش داشت به اسم "مهدی معماریان".
مهدی لاغر بود و قد بلند. وقتی دو تایی با هم راه می رفتن، بهشون می خندیدم و می گفتم "لورل و هاردی".
بهمن سال 64 توی یه شب سرد زمستونی ...
توی باتلاق های کناره سمت راست جاده فاو به ام القصر، گردانا همین طوری پشت سر هم می رفتن تا یه دوشکا رو که نرسیده به پل "خورشیطان" بود، بزنن که نمی شد.
"گردان شهادت" چهل ویکمین گردان بود که به خط می زد. اون شب تا زیر دوشکا رفتیم ولی ما هم نتونستیم.
وقتی می خواستیم برگردیم
... واویلا ... واویلا ....
حساب کنین چهل و یک گردان بزنن به خط یعنی چی؟
یعنی روی اجساد شهدا چهار دست و پا رفتن. بوی خون داغ بینی ات رو پر کنه. دستت بره تو بدن تیکه پاره همرزمات. توی چشمای اون یکی و بین دل و روده اون یکی سینه خیز بری ...
وقتی اومدیم عقب، "مهدی حقیقی" (که یه سال بعد توی شلمچه خودش جاموند) من رو که دید زد زیر خنده.
خنده ... خنده ... خنده ...
با خنده تلخ تر از گریه، گفت:
- دیشب قبل از این که شما بزنین به خط، بچه های گردان حبیب زدن به خط ... خیلی از بچه ها جا موندن ... لورل و هاردی هم جاموندن ...
"لورل و هاردی هم جاموندن ..."
لورل و هاردی ... مهدی معماریان و کرمعلی ...
آی خدا چه دل سنگی به من دادی...!؟