تعجب نکنید!
به خاطر اینه که دو قسمت پایانی داستان نسیم و صبا رو فردا شب بزارم که سال جدید رو با یه موضوع دیگه
شروع کنم...
با سلام به همه دوستان...
نشد تو هفته up کنم، اینم به جبران اینکه نشد بیشتر گذاشتم...
فقط دوستانی که افتخار میدن میان اگه نظرشون روهم بزارن جای دوری نمیره ها!!!
صبا زودتر اومد کنار یه سوپرمارکت ایستاده بود که نسیم رو دید با یه دختره رفیقش داشتن میومدن، رسیدن صبا سلامشون کرد و اوناهم جواب دادن و نسیم دوستشو معرفی کرد که پریسا دانشجو پزشکیه و رفیق صمیمیش هستش وخلاصه با کسی دیگه اینطور رفاقت ندارن! نزدیک ظهر بود که رفتن یه غذاخوری پیدا کردن و نشستن وغذا رو هم سفارش دادن که بیاره،دخترا یه غذاهایی سفارش میدادن که چاق نشن! نسیم روبه صبا کرد که چشماتو ببند! صباهم که از این کارا تا حالا نکرده بود،انگار میخواست از کوه بپره پائین!!!
به هرزوری بود چشماشو بست که دستور فرمودن چشماتو باز کن!تا چشم هاشو باز کرد دید یه گوشی که چندوقته اودم بازار براش گرفتن! یه تشکر کرد و گفت به چه مناسبته این گوشی؟! نسیم گفت هدیه برا صبا جونم گرفتم بابا با غیرت!دیروز گوشیت شکست تو دعوا! صبا اول قبول نکرد دیگه کلی اصرار که بلاخره قبول کرد!!! بعد رفتن جاهای دیدنی شهر رو دیدن و عکس انداختن! و گذشت تا دم غروب که راه افتادن روبه خوابگاه قدم زدن...
موقع خداحافظی نسیم گفت صبا یه چند لحظه وایسا زودی میام! نسیم رفت وپریسا کنار صبا ماند، بهش گفت یه وقت مزاحم نباشم تشریف ببرید داخل خوابگاه خسته اید که جواب داد نه مشکلی نیستش هستم تا نسیم بیاد.پرسید که چطور شما دوتا باهم آشنا شدید؟ شما با این تیپ وقیافه مثبت با این نسیم که... صبا نذاشت حرفشو بزنه وگفت تا اونجا که میدونم دختر خوبیه تو شهرخودمون حالا اگه شما چیزی ازش میدونی که مدیونی بهم نگی؟
جواب داد که نه منظورم از لحاظ تیپ بوده وگرنه مشکلی نداره، منو نسیم مثل خواهر هستیم...!؟یه سکوت بینشون برقرار شد که نسیم اومد وبا یه ظرف غذا دستش که برا صبا درست کرده بود! صباهم یه تعارف الکی که چرا زحمت کشیدی من راضی نبودم زحمت بیفتی! پریسا گفت خوب دیگه با اجازه من برم نسیم توهم زودی بیا! یه چند دقیقه ای حرف زدنشون طول کشید و خداحافظی کردن و رفتن...
تا رسید غذارو گذاشت گرم شه ونمازش رو خوند که میدونست اگه شام رو زودتر بخوره نماز تعطیل میشه!اون شب روهم با پیام دادن گذروندن!
صبح که همدیگه رو دیدن رفتن تو یه پارک و مشغول حرف زدن که یهو دیدن ساعت2 ظهر شده!توهمین حال واحوال بودن که یه گشت محترم ارشاد ریختن تو پارک واز دم هرچی: فشن و بچه سوسول!!؟ بود گرفتن!!! نسیم که قالب تهی کرده بود داشت سکته رو میزد!!!
صبا بهش گفت: چته نسیم عادی باش،اگه یه وقت حرفی زدن من جوابشون رو میدم تو یه وقت سئوالی هم پرسیدن اگه ندونستی منو صدا کن که ببین اینا چه سئوال هایی میپرسن!یه خانوم با یه افسر نزدیک شدن، انصافا خیلی برخورد خوبی داشتن که اصلا انتظارشو نداشتن!!!
پرسیدن که نسبتتون چیه باهم؟صبا هم جواب داد که خدا قبول کنه نامزدیم، اگه هم بخوایید که همراهتون میایم با خونه هم تماس بگیرید تا خیالتون راحت شه جناب سروان! بلاخره شما هم حق دارید که باور نکنید یعنی شغلتون طوری هستش که باید اینطور برخورد کنید،خلاصه ما هستیم خدمتتون حالا سوار کدوم ماشین بشیم!!! نسیم که به زور یه لبخند ملیح رو لبش بود و از درون داشت سکته میکرد! نزدیکتر به صبا شد که خانوم پلیسه خیلی زرنگ بود! گفت: شما چرا حلقه دستتون نیست!!!
صباهم جواب داد که طلا حتی سفید هم برا مرد ایراد داره از لحاظ شرعی، این انگشتر رو انتخاب کردم! اینم حلقه نامزدمه!!!
وقتی که اینطور صبا جوابشون داد،گفتن که نه مشکلی نیست ایشاالله که خوشبخت بشید...
همین که پلیس ها رفتن،سریع ازونجا خارج شدن!!!نسیم همینطور مات و مبهوت نگاه صبا میکرد! که صبا پرسید چیه کشتی منو؟!
جواب داد که؛ آخه دیوانه داشتم میمردم، تو خونسرد وایسادی فقط مونده بود باهم روبوسی کنید!
اگه میبردنمون چیکار میکردیم ها؟ چطور جواب خانواده هامون رو میدادیم؟ حالا شدیم نامزد!!!
درجوابش گفت که: برخورد اول خیلی مهمه اگه بیفتی به ( تته پته ) فیلمت تمومه! حال کردی چطور رودار رفتم روشون!!! حالا که بخیر گذشت بیا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از حال میرم! یه کبابی تو مسیر دیدن و رفتن،بعد غذا تا اومدن تو خیابون دیدن که ای داد بیداد!
بازم گشت سر چهار راه رو گرفته! صبا دید اینطور پیش بره بلاخره گرفتنشون! سریع یه تاکسی گرفت و رفتن روبه خوابگاه...
همین که از تاکسی پیاده شدن دیدن که...
با سلام به همه دوستان...
نشد تو هفته up کنم، اینم به جبران اینکه نشد بیشتر گذاشتم...
فقط دوستانی که افتخار میدن میان اگه نظرشون روهم بزارن جای دوری نمیره ها!!!
جهت اطلاع بقیه دوستان که قسمت های قبل داخل آرشیو خرداد 90 می باشد!
-------------------------------------------------------------
یه گشت پلیس پیچید جلو موتوره!
گوشی افتاد وشکست،صبا به هر بدبختی بود موتور رو جمع کرد که نخوره زمین!
یهو سربازودرجه دار داخل ماشین انگار که سارق گرفته باشن ریختن رو سر صبا وهرکی یه ورشو میکشید!!!
صباهم که دیگه دید اوضاع خرابه شروع به دادوبیداد که چه خبره بابا خوب بیان اینم موتور بریم برا پارکینگ!
درجه دار گفت: خوب بیا پائین که موتور رو خودمون میبرم پارکینگ، صبا هم که نمیزاشت کسی سوار موتورش بشه جواب داد که یه سرباز بیاد بالا خودم میارمش
پارکینگ بمیرم نمیزارم کس سوارش شه!
سربازو سوار کرد وراه افتادن رو به پارکینگ...
توراه یه سر فکر میکرد که چطور بپیچونه که موتور رو نبرن پارکینگ!
تو همین فکرها بودش که از درب قرارگاه انتظامی یهو یکی از افسرهای ارشد اونجا رو دید!
باجناب سروان داخل باشگاه رفیق شده بود! خلاصه سریع یه احوالپرسی و گفت که : ما تو دنیا یه افسر ارشد رفیق داریم حالا دارن موتوررفیقشو رو میبرن
پارکینگ!
اونم به سربازه گفت بیا پائین ولش کن بره!!!
سرباز که خیلی زورش میومد صبا بره! گفت: والا نمیشه جناب سروان باید ببرمش پارکینگ!
رفیق ما که دید یه سرباز اینطور داره جوابشو میدهف سریع به دژبان ها اونجا گفت اینو بازداشت کنید!!!
اقا سرباز که تازه هم خدمتشو شروع کرده بود ماند که این چطور داره میگه بازداشتش کنن افتاد به معذرت خواهی...
صبا هم جا خورد اساسی! صبا نمیدونست که این افسره جانشین قرارگاه هستش!!!
صباهم که دید اوضاع سرباز خوب نیست گفت: جناب سروان حالا به بزرگواری خودتون ببخشید، اشتباه کرده
جوان هستش نمیفهمه! خلاصه هی به سرباز تیکه مینداخت!!
سرباز هم داشت میترکید و نمی تونست هیچ بگه!!!
خلاصه با 72 ساعت اضافه خدمت، قائله تموم شد!!
صبا کلی تشکر کرد و خلاصه برای سری بعدهم که قضیه تکرارنشه گفت حالا شانس آوردم شمارو دیدم این دفعه رو! اگه یه بار دیگه بگیرنم موتور پارکینگه...
جناب سروان جواب داد که: تو باشگاه کلی بهت زحمت میدم آقا صبا تهنا کاریه که میتونم واست انجام بدم خیالت راحت باشه اگه بهت گیر دادن اسم منو بیار
که کاریت نداشته باشن!!!
صبا هم که کلی ذوق کرده بود با یه روبوسی محبتش رو اثبات کرد!
صبا دیگه تنها چیزی که فراموش کرده بود نسیم بودش!
رفت خونه و یه دوش گرفت و برگشت رفت تو اتاق که یاد گوشی شکسته و نسیم افتاد!!!
دید که گوشی دیگه ازبین رفته و ارزش تعمیر نداره! یادش افتاد که یه گوشی دیگه داشته قبلا سریع یه جستجو کرد و بعد نیم ساعت گوشی رو با کلی ذوق و
شوق پیدا کرد!
نسیم که دیگه از صبا هیچ خبری نداشت خیلی نگران شده بود و یه سرتماس میگرفت که بازم گوشی خاموش بودش و بازم شروع کرد به بغض کردن وگریه...
تو چند ساعتی که گوشی خاموش بود خیلی ناراحت شده بود و نمی تونست از جایی دیگه پیگیر احوال صبا بشه،صبا گوشی روکه روشن کرد دید که بیشتر از
100 بار بهش زنگ زده!!!
سریع بهش زنگ زد که با صدای آه وناله گریه زاری نسیم مواجه شد! بعد یه ربع که گریه زاری تموم شد!
توضیح داد که جریان چی بوده و سالم هستش!
نسیم که متوجه شد اوضاع از چه قرار بوده، یه مقدار آروم گرفت!
خلاصه که گریه تبدیل به خنده و ...!!؟
چند روزی روهم که هردو مشغول امتحان بودن و فقط آخرشب ها باهم در تماس بودن و گذشت تا پایان امتحانات...
که شب صبا گفت: نسیم اگه قبول کنی بیام اونجا و تا برمیگردی چند روزی اونجا باهم باشیم!
نسیم هم که یه دل نه صد دل به صبا داده بود قبول کرد!
شب صبا تو فکر بودش که چه بهانه ی جور کنه چند روزی رو بپیچونه بره، تصمیم گرفت که بگه میخواد بره زیارت چند روزی!
صبح که از خواب بیدار شد،گفت که میخواد یه چند روزی روبره زیارت!
چونکه قبلاهم رفته بود، زیاد شک برانگیز نبودش و یه ساعت بعد حرکت کرد روبه شهری که نسیم اونجا درس میخوندش...
نسیم بهش پیام داد که چیکار کردی میای؟! جواب داد که فعلا گیر دادن نمیزارن بیام! ولی راضیشون میکنم!
میخواست مثلا؛ نسیم رو سورپرایزش کنه!!!
صبا پیام داد که میرم جایی کار دارم، تا اینارو هم راضی کنم فعلا بای!
تو فکر نسیم بود که خوابش برد...
بیدار که شد ورودی اول شهر بودن!!
پیاده که شد یه تماسی با نسیم گرفت و کجایی؟!
اونم گفت: که داخل خوابگاه میخوای کجا باشم!
گفت: حاظر شو بیا پائین که تو پارک روبرو خوابگاه هستم!!!
نسیم که باورش نمیشد اومده باشه،اومد پشت پنجره که دید بله خودشه!
یه دستی تکون داد و گفت بشین که اومدم!
صباهم که رو حساب پسرها که سریع حاظر میشن نشست رو صندلی که حتما حالا میادش!
یه ربع، نیم ساعت، یه ساعت!
دیگه کلافه شده بود، تماس هم میگرفت جواب نمیداد!
راه هم نداشت بره در خوابگاه! تو عمرش اینقدر معطل حاظر شدن کسی نشده بود...
نزدیک به دو ساعت شده بود که یهو یه صدایی از پشت سرش که: سلام صبا جونم!
صبا هم برگشت اینقدر کلافه شده بود برگشت یه نگاهی کرد و گفت: اشتباه گرفتی خانوم!!!
یه مکثی کرد و برگشت دید که خود نسیم هستش!!؟
نسیم هم که داشت بهش میخندید گفت: منم بابا چیه نشناختی؟!
صبا هم گفت: نشناختم نسیم چه تیپی زدی بابا، پس بگو این همه معطل کردی برا این بوده!
گفت اگه خوشت نیومده که برم عوض کنم! صبا سریع جلوشو گرفت نه توروخدا خوبه دیگه حال ندارم نرو!
صبا که تو عمرش با دختر راه نرفته بود، داشت قلبش از توسینش در میومد!
نسیم که قیافشو دید گفت: چیه صبا حالت خوب نیست؟
جواب دادکه نه خوبم یمقدار فکرکنم تو ماشین بودم اینطور شدم! نسیم که میدونست جریان چیه بیشتر از همیشه بهش دل میبست...
یه ساعتی طول کشید که صبا حالش بهتر شد و همینطور که تو شهر می گشتن، یهو خوردن به طرح اجتماعی!!!
نسیم گفت: بیا دور بزنیم صبا گفت بیا اصلا به روت نیار و همینطور حرف بزن و بخند!
صبا خیلی به آیه * وجعلنا * اعتقاد داشت...
روبه اونا آیه رو خوندش ... ازون همه مامورکه اونجا بود حتی یک نفرهم طرف اونا نیومد!!؟
نسیم که دید داره زیر لب میخونه ازونجا رد شدن پرسید که چی میخوندی با خودت اونجا من دلم داشت میترکید! جواب داد که: هیچی تو فکرش نرو؛ خداروشکر
که بخیر گذشت...
نسیم ول کن نبود اینقدر سئوال کرد که بهش گفت این آیه رو خوندم!
نسیم همینطور نگاه صبا کرد مانده بود که شوخی میکنه یا جدی گفتش!
وقتی دید که جدی میگه، نسیم یه حالت بغض گرفته بودش و وقتی تو پارک نشستن نتونست خودشو کنترل کنه
سر گذاشت رو شانه صبا گریه کردن...
صباهم که تو موقعیتی گیر کرده بود که نه میشد دست بهش بزنه نه بگه برو کنار!
صبا گرچه با این دختر رفیق شده بود ولی نماز و عبادات و اعتقاداتی که داشت از همه چیز براش مهم تر بودش این آیه روهم پدرش که زمان جنگ میخوانده و
جریانی رو که این آیه باعث میشه حدود یه گروهان سالم از زیر پاسگاه عراقی ها رد بشن و اوناهم متوجه نشده بودن...
خلاصه چونکه قبلا هم ازین آیه استفاده کرده بود!؟ از صمیم قلب بهش اعتقاد داشت...
یه چند لحضه ای که گذشت طوری که به نسیم هم برنخوره گفت: نسیم جون خوب نیست جلو بقیه گریه کنی
عزیزم بشه لطفا. نسیم هم اشک های صورتشو پاک کرد و فقط به صورت صبا نگاه میکرد و یه لبخندی میزد! میگفت: صبا فکر میکردم بچه مثبت باشی و لی نه
دیگه در این حد...
خلاصه گرم صحبت باهم دیگه بودن که وقت متوجه شدن که اگه دیر میرسیدن درب خوابگاه رو میبستن!
سریع یه ماشین گرفتن ورفتن،پیاده که شدن یه پسره یکی دوباری نگاه نسیم کرد صبا هیچ نگفتش!
دید نه پسره فکر کرده صبا فقط هیکل بزرگ کرده و کاریش نداره تا اومد بازم نگاه کنه صبا رفت برا پسره و تا اومد که مثلا اونم بزنه صبا! صبا هم نامردی نکرد و
حسابی پسره رو زد که مردم اومدن میانجی پسره رو از زیر دست صبا نجات دادن!!! یکی گفت: چه خبرته افتادی جون این پسر؟ صبا گفت تو حرف نزن که حال
توروهم میگیرم! مگه شما ناموس حالیتون نیست؟! اوناهم که فهمیدن اوضاع از چه قراره دیگه کسی بحثی نکرد.رفت کنار پسره بهش گفت: بار اخرت باشه نگاه
ناموس کسی کنی حالیت شد؟ پسر یه آره گفت و یه پیرمردی اومدش گفت صلواتی بده پسرم،صبا هم گفت چشم حاج اقا یاعلی...
نسیم که حسابی شوکه شده بود همینطور نگاه میکرد که یکی اومد گفت دادا این گوشی برا تو هستش اونجا افتاده بود. دید که ای داد گوشی شکسته!
نسیم رو برد نزدیک خوابگاه وگفت امشب که گوشی ندارم فردا یه گوشی بگیرم بهت زنگ میزنم که نسیم گفت بیا این گوشی منو بگیر من از دوستام
میگیرم،موقع برگشت صبا گفت نسیم این از امروز خدابخیر کنه فردا رو...
حالا با این سرووضع خاکی روش نمیومد راه بره یه تاکسی گرفت و گفت آقا منو ببر یه سوئیت بگیرم.
راننده جلو خانه معلم وایساد و گفت بفرما اینجاست،پیاده شد و رفت داخل دید تابلو زده فقط جهت اسکان فرهنگیان! رفت داخل و با مسئول اونجا صحبت کرد
اونم گفت که خانواده میان نمیشه به مجرد اجاره بدیم!
صباهم کم نیاورد گفت که برا دیدن نامزدم اومدم و حالا اگه راه داره ممنون میشم! یه نگاه به تیپ صبا انداخت دید که نه بابا راس میگه!!؟ فقط گفت چرا خاکی
هستی؟!گفت تو پارک با یه چشم چران حرفم شد از خجالتش دراومدم مشکلی داره؟ طرف هم که انگار حال کرده بود برا صبا گفت نه بیا عزیزم اینم اتاق یه هم
اتاقی دیگه هم داری که معلمه و فردا میره.صبا هم تشکر کرد و داخل شد و سلام کرد و رفت وسایلشو یه گوشه گذاشت و رفت یه دوش گرفت اومد نمازشو
خوند و انقدر خسته بود که حس شام خوردن هم نداشت!
همینطور که دراز کشیده بود نسیم تماس گرفت وشروع کردن به حرف زدن که آق معلم دید داره خیلی رمانتیک میشه رفت بیرون!
اون شبم به حرف زدن گذشت وقرار شد که فردا10 صبح همدیگه رو ببینن...
اذان صبح نمازش رو خوند و دراز کشید که خوابش برد نزدیک به 10 بیدار شد که گوشی رو دید نسیم بهش پیام داده بود که خودم بهت زنگ میزنم فعلا همونجا باش!
صباهم پیش خودش فکر میکرد که چرا اینطورگفته.توهمین فکرها بود که نسیم زنگ زد و که بیا میدان نزدیک خوابگاه.صباهم راه افتاد رو به میدان...
صبا زودتر اومد کنار یه سوپرمارکت ایستاده بود که نسیم رو دید با یه...
با سلام به همه دوستان...
نشد تو هفته up کنم، اینم به جبران اینکه نشد بیشتر گذاشتم...
فقط دوستانی که افتخار میدن میان اگه نظرشون روهم بزارن جای دوری نمیره ها!!!
جهت اطلاع بقیه دوستان که قسمت های قبل داخل آرشیو خرداد 90 می باشد!
-------------------------------------------------------------
موقع خداحافظی نسیم یه فرصت انداخت اومد پیشش گفت:
صبا خیلی بی انصافی خوبه بهت گفتم مراقب خودت باش اینطور کردی اگه نمیگفتم چی می شد و رفتش...
صبا هیچی نتونست بگه و فقط نگاهش میکرد که چطور داره میره!
تو فکرهای خودش بود که خوابش برد...
صبح که بیدار شد و دوستاش اومده بودن در خونه که ببرنش حال و هواش عوض شه،یه دوری تو شهر زدن
ومقداری مردم آزاری! باز حوصله شون سر رفت!
قرار شد که نهار یه چیزی بگیرن و برن سدی که نزدیک شهربود، تو راه چند تا رفیق دیگه هم با خبر شدن اوناهم به بقیه خبر دادن و هرکی
یه چیزی با خودش آورد و رفتن سد! خلاصه تا غروبی اونجا بودن و مشغول تفریحات سالم!!؟
شب که رفتش خونه رفت تو اتاقش و بازم رفت تو فکر نسیم...
آخر شب دیگه دل به دریا زد و یه اس ام اس به نسیم داد...
از علاقه ای که بهش پیدا کرده بود، از یه احساسی که تا حالا با هیچ دختری تجربه نکرده بود، از...
همه اونی که تو دلش بود رو بهش گفت! صبا حالا یه استرس داشت که نکنه گوشی دست خودش نباشه!
یا بره به مامانش نشون بده!!!؟ ( دختر و همچین کارهایی)!!! داشت دیونه ش میکرد!
خلاصه اون شب که خبری نشد و صبا خوابید!
فردا که داشت میرفت بیرون بابای نسیم رو دم در دید یهو نفسش بند اومد که حالا هستش بیاد بگه آخه اینه رسم همسایه ای و یکی بزاره
زیرگوشش!!! تو همین فکرا بود که باباش گفت: احوال اقا صبا کجائی پسر! عاشق شدی ها!!!
صبا دیگه حدس به یقین تبدیل شد که جریان اس ام اس رو فهمیده ولی از مردیشه که تو روش نیاورده، خلاصه سر خجالت انداخت پائین و
رفت... تو مسیر مسلم رو دید احوالپرسی وراه افتادن، یه مقدار کار داشت که انجام دادن و نزدیک ها ظهر رفتن مسجد! بیشتر بچه ها اونجا
بودن و بعد روبوسی آماده شدن برا نماز...
بعد نماز حاج آقا که با صبا خیلی شوخی داشت، احوالش و پرسید گفت که اینجا نبودم ودیشب برگشتم جریان های این مدت رو برات اتفاق
افتاده رو تازه فهمیدم الحمدالله که سالمی پسر مراقب خودت باش،آخه تو چطور عقلت رو دادی دست این سعید سوار موتور شدی اخه
عقلش کجا بود این تو راه رفتن مشکل داره!!!
بعد که بچه ها رفتن امیر گفت: تا باز یکی بلائی سرت نیاورده وایسا باهم برمیگردیم کارت دارم.
بچه ها رو که فرستادن نشستن و امیر گفت: ببین صبا ما رفاقت ما از بچگی هستش مثل داداش های خودم دوست دارم،وقتی این مدت زیر
نظر داشتمت خیلی تعقیر کردی وهی منتظر بودم خودت بهم بگی ولی...اینجور پیش بری 3میشه نکن! بچه ها یه حرف هایی میزنن ولی
میگم بی خود غیبت نکنید و تهمت نزنید بهشون از کجا میدونید واقعیت داشته باشه!!!
جریان چیه خودت بگو؟
صبا هم از اول جریان رو گفت که دیشب بهش اس ام اس دادم و ولی جواب نداده، جریان صبح باباش رو گفت وحالا نمیدونم چیکار کنم...
امیرگفت: که نباید بهش اون موقع شب اس ام اس میدادی! نگفتی شاید یهو کسی گوشی رو ببینه آخه اون موقع چی میخواستی جواب
بدی و ضمنا حاجی دیگه بی خیالت میشد تو دروهمسایه آبروشو ببری دیوانه!
یه هفته دیگه امتحانه فعلا با بیرون از فکرش تا بعد امتحان ها خودم میام برات درستش میکنم داداش گلم!
صبا یه لبخند زد وراه افتادن رو به خونه...
دم خونه که رسیدن امیر اینقدر براش حرف زد که از فکر نسیم بیرون بیاد که یهم خانوم درو باز کرد و با مادرش زدن بیرون!
صبا رو میگی فوری سرخ شد و سر انداخت پایین که یادش افتاد مادرشم باهاشه و سریع یه احوال پرسی کرد
ونذاشت مثلا 3شه!!!
اونم احوالشو پرسید که پات بهتر شده و سلام به مادر برسون... نسیم هم مثل قبلا رفتار کرد و رفتن...
صبا دیگه وا رفت که ای داد بیداد نکنه خط دست خواهرش بوده یا کسی دیگه!
امیر که قیافه شو دید دستش و گرفت و گفت: بی خیال بابا چته یهو اینطور شدی؟
گفت: نکنه خط دست کسی دیگه بوده! امیرم گفتش که اگه هم بوده اینا به رو خودشون نیاوردن پس توهم فعلا کاری نکن تا بعد امتحان ها
که باهم درستش میکنیم.خداحافظی کردن و صبا اومد خونه داشت نهار میخورد که پدرش گفت: خونه اقای احمدی رو گذاشتن برا فروش
بعدظهر میرم بنگاه ببینم اگه بشه بخریمش که بریم همسایه پدربزرگت بشیم! صبا تا شنید که قراره برن اونجا یهو غذا تو گلوش گیر کرد!
پدرش گفت: آخه چته تو مثل بشر باش یه مدته سر خودت نیستی ها اینطور ادامه بدی رفاقتمون بهم میخوره ها! هردو یه خنده ای کردن و
صبا گفت: مخلص حاجی نیز هستیم دربست کسی هم سوار نمیکنیم!!!
صبا رفت تو اتاق که یمقدار درس بخونه و بعد یه ساعتی رفت تو فکر اینکه دارن همسایه نسیم میشن!
که خوابش برد و وقتی بیدار شد شب شده بود، نمازش رو خوند که پدرش هم برگشت و گفت رفته بنگاه
به توافق رسیدن فردا خونه رو معامله میکنن، مادرهم ضمن خوشحالی که به خونه پدرش نزدیک شده!
بعد شام رفتن خونه پدربزرگ که بهشون بگن،اونجا هم که دیگه جمع خواهرها جمع شده بود و نشست به بحث!!؟
و صباهم رفت اتاق دائی که با صدای دائی بیا اینجا ببینم برگشت و نشستن حرف زدن و...
آخر شب که برگشتن صبا هی تو فکر نسیم و اس ام اس دیشب بود که دید نسیم بهش اس ام اس داد!
نوشته بود: سلام اقا صبا بیداری!
صبا هم که داشت ذوق مرگ میشد جواب داد که سلام بله نسیم خانوم!
نسیم گفت که: امروز چرا تا منو مامان رو دیدی سرخ شدی گل پسر! مامانم وقتی رفتیم کلی خندیده که شما چرا اینقدر کم روئی!!! ضمنا
نترس اس ام اس های دیشب رو فقط خودم خوندم!
صبا هم جواب داد که: ظهر واقعا مانده بودم چیکار کنم الانه که مادرت 2تا حرف خوب بهم بزنه!
نسیمم که می دید واقعا پسریه که تنها اهل این یه قلم نیستش از صبا خوشش اومده بود!
بهش گفت: ببین آقا صبا ازاون شب که افتادی تو حیاط میدونستم بهم علاقه داری! ولی؛ آخه این چه کاری بودش اگه کسی میدید که
خیلی بد میشد برات ولی شانس آوردی سالم موندی، بخدا تا صبح برات گریه کردم دست خودم نبودش از اخلاق و رفتارت که تو محل
میگردی و ازت تعریف میکنن بهت علاقه مند شدم...
وقتی هم اون اتفاق افتاد دیگه فهمیدم شما هم همین حس رو داری نسبت به من!
صبا که مثل برق گرفته ها، چشماش گرد شده بود داشت اس ام اس هائی رو که میداد میخوند...
صبا هم که دید نسیمم بهش علاقه منده،خیالش راحت شده بود!
صبا هش گفت که قراره بیان اونجا بشن همسایه!
نسیمم خیلی خوشحال شد و گفت فقط این نباشه باز شب بشه بیای سرک کشیدن تو خونه ما اقا صبا!
صبا خیلی ناراحت شد ولی برو خودش نیاورد چون نسیم حق داشت، نباید تو خونه مردم رو دید میزد
حالا میخواد هرچی باشه، بازم ازش معذرت خواهی کرد بابت اون شب ولی نسیم متوجه شد که ناراحت شده
بهش گفت که شوخی کردم منظوری نداشتم من خیلی شمارو قبول دارم اینم میدونم که میتونم بهت اطمینان کنم اقا صبا...
صبا تا خواست بهش بگه یه جوری همدیگه رو ببینن که نسیم گفتش که فردا قراره برم برا خوابگاه چون امتحانم شنبه شروع میشه.
به بخت بدش یه چندتایی شمرد و گفت به سلامتی موفق باشی حالا کی برمیگردی؟!
گفتش خوب معلومه که امتحان هارو بدم برمیگردم چون فعلا کاری ندارم تا مهرماه!
تا خواست یه سئوال از بپرسه نسیم یه شب بخیر نثار صبا کرد!!!
صبا هم که کلافه شده بود چرا به این زودی خوابش گرفته!؟ جوابش رو داد.یه نگاه به ساعت کرد دید که 3 نصفه شب هستش!!!
خیلی حالش بهتر شده بود ویه ارامش خاصی داشت و بعد این مدت... ولی تو دلش یه آشوبی بود که نگو...
چون حالا داشت میرفت تا یه دوهفته ای نبودش!
تو همین فکرها بودش که خوابش برد...
صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شد که با همون چشم های بسته جواب داد!
بفرمائید: سلام آقا صبا، تنبل خان پاشو دارم میرم اگه تونستی بیا ببینمت...
صبا مثل کسی که برق گرفته بگیردش از جا پرید که سلام باشه نسیم! حالا اومدم!!!
لباسشو پوشید و موتورشو زد بیرون رفت که نسیم رو ببینه! توراه انقدر سریع میرفت که نزدیک بود بزنه به تاکسی! وقتی رسید که نسیم
سوار شده بود و کمک راننده داشت وسیله های ملت رو میذاشت داخل اتوبوس...
یه تماس گرفت که جواب نداد!
روبه طرف اونور نمیشد بره چون پدر و مادر نسیم بودن! رفت تو مسیر وایساد بازم تماس گرفت که جواب داد! بی معرفت کجایی چرا
نیومدی ها باشه آقا صبا...
صبا گفت رسیدم ولی نشده بیام اون طرف خانواده ت بودن، تو همین حرف ها بودن که اتوبوس رد شد و همدیگه رو دیدن وصبا گفت دیدی
نسیم خانوم اومدم! حالا قطع کن که برسم بهتون از نزدیک ببینمت!!!
صبا هم که موتور سواریش خوبه، لائی کشید از اتوبوس و چندتا ماشین انداخت جلوشون یه ترمز کزد انداخت سمتی که نسیم بودش شروع
کرد به تک چرخ زدن با موتور!!؟ نسیم هم که خودشه به این خوشی ندیده بود کسی براش تک چرخ بزنه یه ذوقی کرده بود که نگو!!!
یه چشمک به صبا زد، صبا هم که دیگه در تووهم به سر میبرد با این کار نسیم آنچنان گازی به موتور زد و شروع به لائی کشیدن کرد که یهو
پیچید جلو اتوبوس و راننده هم آنچنان بوقی گرفت روش که نگو!
دیگه چون به آخر شهر میرسیدن صبا یه چندتا لائی دیگه و یه تک چرخ به افتخارش زدو دور زد...
نسیم تماس گرفت باهاش گفت: صبا چیکار میکردی نزدیک بود بازم تصادف کنی ها، حالا که به من رسیدی
دیگه باید مراقب خودت باشی صبا هم که دیگه معلوم نبود در کجا بسر میبره تا اومد حرف بزنه یهو...
با سلام خدمت همه دوستان،ادامه داستان با یه وقفه چند ماه روبرو شد که به علت یه سری مشکلات شخصی قادر به ادامه نوشتن نشدم.
ولی ایشالله هر هفته حداقل سعی بر 2 بار به روز رسانی که جبران گذشته بشه!
جهت اطلاع بقیه دوستان که قسمت های قبل داخل آرشیو خرداد 90 می باشد!
------------------------------------------------------
لحظه ای که همه مشغول صحبت بودن صبا اومد در بره که نسیم برگشت بهش گفت:
آقا صبا بخدا اون شب تا صبح کلی نگرانت شدم وگریه کردم،دست خودم نیست ولی اون شب همه تعجب
کرده بودن که چرا برا شما اینطور گریه میکنم...
ولی خیلی خوشحال شدم شنیدم حالتون خوب شده و آسیب ندیدی!
مادر نسیم صداش کرد که وقتی خواست بره گفت: اقا صبا توروخدا مواظب خودت باش!
صبا رو میگی! با حجب و حیای مخصوص خودش سرخ شده بود و سرش پائین بودش مدتی که نسیم حرف میزد...
جمله آخر نسیم دیگه صبا رو برده بود تو حالو هوای خودش که صدای مادر وخاله هاش که اونوصدا میزدن به خودش اومد!
وقتی رفت پیششون میگفتن که مادر نسیم خیلی ازت تعریف کرده وگفته ماشاالله برا پسرتون تو این مدت که دیدمش خیلی سر به زیره و با حیاست...
تو همین حرف ها بودن که صبا خداحافظی کرد ورفت قدم زدن تو حال و هوای خودش...
تو مسیر که قدم میزد لحظه ی که نسیم رو دیده بود تو ذهنش میومد و حرف هایی که تو پارک بهش گفته بود
یه احساسی داشت که تا حالا تجربه نکرده بود، باورش نمیشد پسری که به زور به صورت دخترهای فامیل نگاه میکرد حالا اینطور به یه دختر غریبه دل ببنده و
اینطورعاشقش بشه...
تو همین فکرا بود که تلفنش زنگ خورد و امیر بود که پرسید کجائی و چیکاره ای؟
جواب داد که تو خیابون قدم میزنم، گفت باشه بیا برا مسجد بچه ها میان دور هم باشیم و باهاتم کار دارم!؟
روبه مسجد که میرفت سعید با موتور نگه داشت سوارشدن وروبه مسجد بسم الله...
سعید دید که حالش گرفته ست و تو خودش نیست اومد که یه حالی به صبا بده از وسط ماشین ها لائی کشیدن
که یه تاکسی یهو برا مسافر زد رو ترمز سعید هرکار کردش نتونست ردش کنه و زدن به تاکسی!!!
سعید که با کله رفت تو شیشه عقب شانسش به کلاه سرش بود و دستش شکست!
صبا بیچاره هم موتور زد رو پاش که مچ پاش از جا رفت!
رسوندشون به بیمارستان و واویلا!!؟
خونواده ها اومدن لباس پاره شون روکه دیدن یه بساطی شد که نگو!
سعید رو که بردن چون شکستگی داشت ولی صبا رو باند پیچی کردن دادن تحویل خانواده ش!
اوناهم سریع رفتن سراغ یکی که سنش زیاد بود و تخصص در اموردررفتگی گرفته تا انواع تخصص ها رو از بر بود بردن!!!؟
چشمتون روز بد نبینه،جناب متخصص به علت کهولت سن لرزش دست داشت و دستاش قدرت کافی نداشت!
تا پای صبا رو جا انداخت، با اینکه صبا از لحاظ جسمی قوی بودش ولی از هوش رفت!!!
شب برگشتن خونه و تا صبح صبا از یه ور درد داشت و یه ور حرف نسیم داشت دیونه اش میکرد...
نفهمید چه وقت خوابش برده ولی صبح که چه عرض کنم ساعت 3بعدظهربا صدای آمد و رفت اقوام بیدارشد!
هرکی یه حرف میزد که پسر تو چته یه مدته تو حال خودت نیستی مراقب خودت باش، اینطور پیش بره تلف میشی ها!!!
صبا که میدونست از کجا می سوزه میشنید و دم نمیزد...
صبا دوباره خوابش برد وقتی بیدار شد حدودا 9 شب بودش،میخواستن براش شام بیارن که صدای زنگ خونه
بلند شد! دروباز کردن و دیدن که خانواده نسیم اومدن به دیدن صبا!
صبا که دید بهترین از موقعیت برا دلبری پیدا نمیکنه شروع کرد به آه و ناله!!!
وقتی اومدن تو سلام و احوالپرسی که تموم شد
پدر نسیم پرسید: پسر خوب وقتی میدونی رفیقات بلدنیستن موتورسواری چرا سوار میشی خدا بهت
رحم کرده اگه ناقص یا خدای نکرده ازبین میرفتی تکلیف این خونواده ت چی میشد اینا که 10 تا پسر ندارن فقط توئی مراقب خودت باش پسرم!
بعد به شوخی گفتش که وقتشه زنش بدید تا بی خیال این رفیق بازی موتورسواری بشه!
صبا که دیگه تا این حرف رو شنید آه وناله از یادش رفت و سرخ شد و زیر چشمی یه لحظه نگاهش به اشکی افتاد که
از چشم نسیم میومد...
صبا دیگه نفهمید تون یه ساعتی که اونجا بودن چی گفتن وشنیده، لحظه رفتن با صدای پدرش که صبا دارن تشریف میبرن با تو هستن به خودش اومد!
موقع خداحافظی نسیم یه فرصت انداخت اومد پیش صبا گفت که ...
ادامه دارد!
دیگر احتیاط لازم نیست!
شکستنی ها شکست، هر جور مایلید حمل کنید...