log
اردیبهشت 91 - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ جمعه 91 اردیبهشت 1توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

 

با سلام

 این چند وقت نشد آپ کنم، میبخشید!

یه مدت بود بدجور دلم حال وهوای راهیان نور رو داشت،ولی قسمت نمی شد!

دیگه منم فکر کردم که مگه تو سال چقدر برا شهداء کار انجام دادی که حالا انتظار داری تو رو دعوتت کن بری خونه شون؟

و براشون از زندگی شهری بگی که بدجور زمین گیرت کرده و نمیزاره نفس بکشی...

تو همین احوال بودم، که یه شب یکی از رفقا بهم یه اس ام اس داد که: هرکه دارد هوس شلمچه بسم الله...

منم که انگار دنیا رو بهم دادن، فهمیدم که هنوزم شهداء امثال من رو بی خیال نشدن ودعوت نامه رو دادن...

گفتن که؛ یکی دیگه مسئول کاروان هستش شما هم اگه دیدی نمیتونه اونو کمک کن و بیشتر ببین عملکرد مسئول کاروان چطوره!؟

ماهم بر حسب تکلیف اطاعت امر نمودیم!

قرارشد من روهم تو مسیر سوار اتوبوس کنن،تو حال وهوای یه کاروان با بچه های هیئتی واهل دل بودم که اتوبوس اومد!

میشنیدم که صدای ترانه میاد ولی هرچی نگاه کردم وسیله ای رو نمیدیدم که اینطور صدا بده!!!

بسم الله! یعنی صدا از ماشین کاروان راهیان نوره!!!

همین که در رو برام باز کردن کمک راننده با قر کمر و دستمال یزدی رو که روسرش میچرخوند به استقبالم اومد!!!

من که فکر کردم حتما ماشین رو اشتباه گرفتم سریع برگشتم که دیدم یه صدایی از پشت سرم اومد که آقای ... بفرما بیا بالا که بریم!

چشمتون روز بد نبینه! همین که سوار شدم دیدم که از ته اتوبوس انواع موسیقی های روز دنیا!

ایرانی، ترکی، عربی و زبان شیرین لاتین!!! به گوش میرسه... 

هرچی نگاه کردم بلکه یه رفیقی، همکلاسی، بچه محلی، خلاصه کسی رو ببینم دریغ از یک نفر!

که یهو دیدم یکی از زیر صندلی اومد بیرون و منو کشید پیش خودش! یکی از رفیقام بود!

بعد روبوسی و تبریک عید گفتم:

 اینجا چه خبره؟

اینا کین؟

بقیه کجا هستن؟

چرا کسی نیومده از بچه ها؟

که گفت: منم خبر نداشتم، قراره با اینا همسفر باشیم  دیونه شدم تا اینجا و گرنه محال بود بیام!

خلاصه؛ ماهم که گفته بودن فقط نظارت کنیم کاری نداشتیم که تا کی میخوان اینطور ادامه بدن...

بعد یه ساعتی طاقت نیاوردم و رفتم پیش مسئولین محترم کاروان ضمن خسته نباشید وخداقوت بهشون!

گفتم: احیانا بهتر نیست بجای این همه بزن و بکوب و انواع ترانه ها رو گذاشتن یمقدار درباره این سفر معنوی صحبت کنید؟

یا کلیپ هایی رو که مربوط به شهداء و صحنه های عملیات ها رو براشون بزاریم؟

یه چند لحظه ای، نگاهم کردن و به همدیگه یه نگاه انداختن! و فرمودند:

آقای ... به ما گفتن اگه جا دارید که یکی از دوستان هستش تا حالا نیومده راهیان نور!!! امکانش هست اونم بیارید! ماهم قبول کردیم شما بیائید! حالا شما که

 تجربه این کارها رو نداری برو بشین سرجات و مسئولیت رو بزار به عهده ما که یه عمره این کاره ایم!!!

منم تشکر بسیاری نمودم و برگشتم سر صندلی خودم!

رفیقم پرسید چی شد؟

گفتم: بخوایم بحث کنیم همین وسط راه پیاده مون کردن فعلا هیچ نگو به وقتش!!!

به پل دختر که رسیدیم برای نهار و نماز رفتن به مکانی که درنظر گرفته بودن،وقتی رسیدیم هنگام خروج با یه صدای ناهنجاری که نشان از خوشحالی بود صلواتی

برای راننده نثار نمودن!

کنار اتوبوس یه سری بودن که آمار رو میگرفتن از دوستان بودن تا اومدن که سلام و احوال پرسی کنن یه اشاره دادم که هیچی نگن که خوشبختانه متوجه شدن!

بعد اینکه رفتن یه سر تا دفترشون رفتم که گفتم نخواستم جلو اونا ریا بشه!!!

رفتیم داخل حسینیه؛ یا علی!

بجای نماز مشغول کشتی گرفتن و انواع حرکات ناموزون بودن!!!

ماهم غذا رو که گرفیتم سریع اول غذا رو خوردیم! و بعد نماز!!!

زمان حرکت چون مشغول نماز بودیم راننده و مسئولین محترم کاروان دادوهوارشون به هوا بلند شد که این چه وضعیه اقا تا نهار رو خوردید سریع بیائید بریم نماز رو

 بعدا بخونید!!! که منم دیگه طاقت نیاوردم وهرچی از دهنم دراومد نثارشون کردم...

انتظار همچین حرکتی رو نداشتن، بدون اینکه حتی یک کلمه ای بگن سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت دوکوهه...

نزدیک دوکوهه که رسیدیم، دیدم یهو سر ماشین رو کج کرد و از بغلش رد شد!

که پرسیدم چرا نرفتید داخل؟

که در جواب ای بابا؛ اقا یا شما بیا اینجا جای ما بشین یا کاریت نباشه،میخوایم زود برسیم مکان بگیریم بیقه کاروان ها برسن جای خوب گیرمون نمیفته!!!

من که دیگه کلافه شده بودم و برگشتم یه اس اس ام ردیف برا رفیقم فرستادم که سریع تماس گرفت که پرسید چی شده؟ گفتم دعا کن برنگردم برا تو یکی

دارم! آخه بی معرفت توکه خبر داشتی چرا نگفتی اینا اینطوری هستن؟!

خلاصه گذشت و تا رسیدیم به مکانی که برا کاروان ها مشخص شده...

که باز یه صدای هوار داد اومد که بعد فهمیدم منظورشون همون صلوات بوده!

چشمتون روز بد نبینه، همین که تو خوابگاه مستقر شدن شروع شد!

تخت هارو جمع کردن و شروع کردن به نوار گذاشتن و ...

ماهم که نه اهل نماز شب و یا جا نماز آب کشیدن باشیم و به ملت گیر الکی بدیم! نه ماهم موسیقی گوش میدیم!

ولی آخه، هرجایی حرمتی داره و باید استفاده کرد از موقعیتی که پیش اومده ...

خصوصا مایی که یه سال رو تو شهر با همه چی سروکار داریم اینجا اومدیم باید پاک برگریدم و کوله خودمون رو پر کنیم تا سال آینده...

موقع شام که شد تو سالن غذاخوری یه دعوایی راه انداختن برا شام که فقط میانجی میکردیم ویه چندتا پیرمرد رو که با کاروان های دیگه بودن و نجات دادیم!

یه پیرمردباصفا که از مشتری های دائم راهیان نور هستش با کاروان ما بود، که وقتی پرسیدم چرا اومدی در جوابم گفت:

من مریضم هرسال که میام، اومدم شفاء بگیرم...

روز بعد که صبح برا نماز بیدار شدیم، هرچی گفتیم : اذان شده! نمازه! آی ملت نمازی بزنید تو کمرتون!

انگار نه انگار...

ما که رفیتم و برگشتیم! دیدم تازه مسئول کاروان بیدار شده!

میگه: شما که اذان نداده نماز میخوانید چیکار به بچه های ما دارید!!؟

قرار شد بریم طلائیه!

تو مسیر که بودیم خیلی خسته بودم خوابیدم که بعد یه ساعتی با صدای ساسی مانکن و امیر تتلو!!! از خواب پریدم!

همینطور که مبهوت نگاه اطراف میکردیم، قیافه مسئول محترم رو دیدم که هم نوا با موزیک داره روبه آخر اتوبوس حرکت میکنه!!!

سال قبل که با کاروان دانشجوئی اومدیم، یه تعداد ازاین دخترهایی بودن که ماها بهشون میگیم: بی حجاب، حرمت ها رو نگه نمیدارن و ...

ولی؛ دل آدم رو آتیش میزدن انقدر روضه رو با سوز میخوندن...

هرمنطقه ای که میرفتیم مگه با این سادگی برمیگشتن! باید با قسم صداشون میزدیم که برگردید میخوایم حرکت کنیم! همین ها که وقتی برگشتیم دانشگاه

بالغ بر10 نفرشون چادری شده بودن و خیلی نسبت به گذشته فرق کرده بودن...

اون دانشجوی دختری نبودن که قبلا تو دانشگاه...

خلاصه؛ برگردیم سر مطلب خودمون!

ورود به هرمنطقه براشون برابر بود با یه چند تا عکس! یه دید از منطقه و بعد با داد و هوار که بیائید برگردیم!

یادمان اروندکنار، دهلاویه، پاسگاه زید و ...

یه شب دیگه هم بخاطر چای! آنچنان دعوایی شد که چهار کاروان زدن بهم دیگه !!!

شب دوم حدودا ساعت 3 بود که با صدای: اسمال اقا و سوسن خانوم از خواب بیدار شدیم!!!

گویا دوستان چند نفر بی خواب شده بودن و حال کرده بودن بیقه روهم بیدار کنن!

که بعد یه چند دقیقه بیقه هم بیدار شدن و ما بقی ماجرا...

از همه اینا بدتر و تلخ تر برای من یکی این بود که وقتی فهمیدم مسئول کاروان ازاین نیروهای تازه استخدام شده سپاه ( بسیج ویژه ) هستش...

یه تعداد تو مرزهای غرب تو درگیری با پژاک و ضدانقلاب شهید میشن، اون وقت این که معلوم نبود تا حالا کجا بوده افتاده تو وسط شهر!

بدون هیچ درگیری و اینکه بدونه تو کمین افتادن چه حسی داره و رفیقت جلوت سوراخ سوراخ بشه یعنی چی...

این روهم نخواستم بنویسم، فقط دلم ازاین گرفت که وقتی گفتیم اینطور بوده قبول نمیکردن و میگفتن دارید به این بندگان خدا تهمت میزنید!

کار به جایی کشید که نزدیک بود خودمون متهم بشیم!!!

که فیلم و عکس هایی رو که ازشون گرفته بودیم!!!یه چندتا رو نشون دادیم که بازم از رو نرفتن جنابان محترم در حوزه نمایندگی...

از این که عکس و کلیپ ها رو نمیزارم میدونم که باعث رنجش خاطر دوستان حزب الهی میشه و دل اونهاروهم به درد میاره...

 انشاالله که مسئولین محترم؛ اگه قراره سال بعد کاروانی رو اعزام کنن همینطور برا گزارش کار نباشه، واقعا نفراتی رو بفرستن که ارزش این مکان های مقدس

 رو بدونن و حرمت ها رو نگه دارن...




قالب وبلاگ