log
داستان واقعی - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ شنبه 90 خرداد 7توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

این بر اساس داستان زندگی؛ م - ک / هستش که به درخواست دوستم خوبم : م - ک / برای شما مینویسم امیدوارم از گذشته این دوستم استفاده کنید که خدای ناکرده شما هم گرفتار نشید.لازم به ذکره اسامی صبا و نسیم فقط جنبه داستانی داره اسم هیچکدوم نیستش! انشاالله قسمت باشه هر 3 روز ادامه داستان رو براتون میذارم.

دوستدار شما ؛ مهاجر ...

 

یکی بود ، یکی نبود!

غیر خدا؛ یه عالمه آدم دورنگ بود...

یه پسر خوش قلب و ساده بود که یه روز عصر تابستون که تو پارک روربرو خونه پدربزرگش نشسته بود دختری رو دید که همسایه جدید پدربزگه بود!

پسره  تو زندگیش سرش به کار خودش گرم بود...

اونایی که پسره رو میشناختن همه از اخلاق خوبش و یه رنگ بودنش بود که بهش علاقه داشتن...

نسیم خانوم دانشجوء رشته شیمی بود یه شهر دیگه درس میخوند، از لحاظ تیپ و صورت زیبا که خدائی ش حرف نداشت! یه قد نسبتا بلند که همه رو مجذوب

 خودش میکرد و... / صبا با هزار بدبختی وفلاکت شماره نسیم رو بدست آورد!

آقا صبا داستان ما شب رو تا صبح بیدار بود و فکر میکرد که چطور به نسیم خانوم sms  بده و سر صحبت رو باز کنه!

صبا نصف شب فکری زد به سرش و بلند شد و رفت به ...

ادامه دارد...

 

 

 

 




قالب وبلاگ