ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ فاضل بهرامي 

باسلام جناب آقاي كلهر عزيز وبلاگ شما را مشاهده كردم نكات بسيار زيباي داشت اين شعر را به شما برادر بسيجي تقديم مي نمايم ارادتمند فاضل بهرامي

هيچ مي‌داني بسيجي سر جداست . . .

بعضي از آنها که خون نوشيده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشيده‌اند

عده‌اي « حسن‌القضا » را ديده‌اند
عده‌اي را بنزها بلعيده‌اند

بزدلاني کز هراس ابتر شدند
از بسيجيها بسيجي‌تر شدند

آي، بي‌جانها ! دلم را بشنويد
اندکي از حاصلم را بشنويد

تو چه مي‌داني تگرگ و برگ را
غرق خون خويش، رقص مرگ را

تو چه مي‌داني که رمل و ماسه چيست
بين ابروها رد قناصه چيست

تو چه مي‌داني سقوط «پاوه» را
« باکري» را « باقري» را « کاوه» را

هيچ مي‌داني « مريوان» چيست؟ هان !
هيچ مي‌داني که « چمران» کيست؟ هان !

هيچ مي‌داني بسيجي سر جداست
هيچ مي‌داني « دوعيجي» در کجاست؟

اين صداي بوستاني پرپر است
اين زبان سرخ نسلي بي‌سر است

تو چه مي‌داني که جاي ما کجاست
تو چه مي‌داني خداي ما کجاست

با همانهايم که در دين غش زدند
ريشه اسلام را آتش زدند

با همانها کز هوس آويختند
زهر در جام خميني ريختند

پاي خندقها احد را ساختند
خون‌فروشي کرده خود را ساختند

باش تا يادي از آن ديرين کنيم
تلخ آن ابريق را شيرين کنيم

با خميني جلوه ما ديگر است
او هزاران روح در يک پيکر است

ما زشور عاشقي آکنده‌ايم
ما به گرماي خميني زنده‌ايم

گرچه در رنجيم، در بنديم ما
زير پاي او دماونديم ما

سينه پرآهيم، اما آهني
نسل يوسفهاي بي‌پيرا