log
قسمت پایانی داستان نسیم وصبا6 - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90 اسفند 23توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

 

قسمت ششم داستان نسیم وصبا و پست بعدی قسمت آخر!

 

----------------

پریسا با چندتا پسر داره بحث میکنه وتا چشمش به نسیم وصبا افتاد از اونا جدا شد واومد تا رسید سلام که خوش گذشت و ازین حرف ها...

صبا خواست بپرسه اونا کی بودن! که از پرسیدن منصرف شد و چیزی نپرسید ولی مشخص بود که بحث جدی بوده،چونکه چهره پریسا بدجور بهم ریخته بود از

عصبانیت...صبا هم که حسابی خسته بود ازشون خداحافظی کرد...

شب هم انقدر خسته بود اصلا متوجه نشد کی خوابش برده...

صبح که میخواست بره ترمینال با نسیم قرار گذاشت که همدیگه روببینن، یه ساعتی باهم بودن که پریسا اومد!

ول؛ اون پریسا ئی که اون روز دیده بود نبود!!؟

یه برخورد سرد که صبا شوکه شد! یمقدار که گذشت و قدم زدن دید که نسیم هم داره مثل پریسا برخورد میکنه!صبا که دیگه نمیدونست جریان ازچه قراره

همینطور به حرف زدن ادامه میداد که اینا بازم همینطور ادامه میدن یا نه! که دید بــــــلــــــه بدتر میشن ولی بهتر نـــــه !!!

صبا خواست بهشون بگه،ولی بازم حرفی نزد که یهو پریسا گفت: خوب دیگه آقا صبا ما باید بریم!

صبا یه نگاه به نــــســـیـــم کرد که دید فقط داره نگاهش میکنه و هیچی نمیگه!؟

صبا هم که همینطور نگاه نسیم میکرد که دید دارن میرن ...

حتی منتظر جواب صبا هم نشدن! صبا همینطور داشت نگاهشون میکرد که سوار تاکسی شدن و رفتن...

باهمون حالت سوار تاکسی شد و رفت ترمینال تو مسیر دیگه گیج زده بود اساسی که چرا اینطوری برخورد

مگه چه اتفاقی افتاده یا مگه من یه شبه چی شدم که اینا اینطور باهم برخورد میکنن که با صدای راننده میگفت: جناب عاشق رسیدیم تشریف ببر پائین بجنب

دیگه!!! تو محوطه یه دوری زد آبی به صورت که حالش بهتر شه که نشد!

سوار اتوبوس که شد،یه زنگ به نسیم زد که جواب نداد! بعد بهش پیام داد که دارم میرم!

یه ساعتی گذشت،بازم تماس گرفت جواب نداد، پیام داد که حالت خوبه چرا جواب نمیدی اتفاقی افتاده؟

بازم بدون جواب...

تا چشم هاشو روهم گذاشت خوابش برد...

بیدار که شد گوشی رونگاه کرد دید یه پیام داده نوشته: کاری داشتی اس دادی؟

صـــبــــا یـــــــخ کرد! بعد چند دقیقه یه تماس گرفت که نسیم گوشی رو خاموش کرد...

صبا رو کارد میزدی خونش در نمیومد!فقط نگاهش به جاده بود و بیابون کوه های تو مسیر...

چندساعت باقیمانده رو اصلا متوجه نشد که چطور گذشت تا رسید به شهرشون و اول جایی که رفت مزارشهداء گمنام بود واز ارتفاع اونجا همه اتفاق های این

مدت جلو چشماش میومد...

هوا که دیگه درحال تاریک بودن بود، راه خونه رو در پیش گرفت و رفت...

خونه که رسید نخواست متوجه روحیه ش بشن! بعد احوال پرسی شروع کرد به شوخی با اهل بیتشون!

بعد شام که مجبور بود بخوره! رفت تو اتاق گوشی رو برداشت و بازم تماس گرفت که نسیم جواب داد!

یه سلام ساده، صبا پرسید جریان چیه؟

اون از برخورد جفتتون موقع رفتن و بعدشم که بهت زنگ میزدم جواب ندادی و گوشی رو خاموش کردی!

فکر کن اگه کاری دیگه ی انجام ندادی که نزاری از یادت بره!!!

نسیم جواب داد که: خوابم میاد شب بخیر!!!

صبا تا خواست حرف بزنه گوشی رو قطع کرد!!!

دیگه بدجور کلافه شده بود، تو عمرش هیچکی همچین برخوردی باهاش انجام نداده بود،تو همین افکار بود که یه شماره غریبه بهش پیام داد که پریسا هستم

جواب بدید باهات کار دارم!؟

پریسا یه سلام تحویل داد،اینم نزاشت صبا بیچاره جوابش رو بده!!!

گفت: آقا صبا تو این چند روز هرچی با نسیم فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که شما به همدیگه نمیخورید!

بهتره شماره نسیم رو پاک کنی و همدیگه رو فراموش کنید،حرف نسیمم همینه!

تا اینو گفت، صبا جواب دادکه اصلا به شما چه ربطی نداره که داری دخالت میکنی؟ مگه نسیم بچه ست؟

گوشی رو به خودش بده کارش دارم.

پریسا هم که کم رو نداشت گفت: شما مذهبی هستید ما راحتیم! صبا بهش گفت: مگه طرف حسابم تویی که اینطور میگی زود گوشی رو بهش بده!

پریسا که فهمید صبا عصبانی هستش گوشی رو داد به نسیم،که صبا گفت این چه بچه بازی هستش درآوردی؟

تو مگه خودت زبون نداری؟ بهتر نبود همه این حرف ها رو خودت بهم میگفتی نه این دختره کولی!

مگه میخوام با اون زندگی کنم که که اون داره حرف میزنه؟ اون که داره این حرف ها رو میزنه از چشم تو دیده وگرنه ... کی باشه که بخواد حرف بزنه، حالا هم

اگه برا گوشی هستش که گرفتی اون زورش میاد!

میرم میدمش به خواهرت،بدبخت بیچاره که نیستم اینجور کردی،همونجا نگفتم نمیخوام، اصرار خودتون نبود

که هدیه رو پس نمیدن؟ تا صبا گفت که: اگه از من بدت میاد خوب چرا اول نگفتی که منم اینطور بهت دل نبندم؟ تا نسیم اینو شنید آنچنان بغضش ترکید و شروع

به گریه کرد که نگو...

صبا هم که از یه طرف خیلی ناراحت بود واین طرفم گریه نسیم مانده بود چی بگه!

که نسیم گوشی رو قطع کرد...

اون شب رو تا صبح بیدار بود و به این اتفاق ها فکر میکرد...

صبح که با نسیم تماس گرفت: بازم پریسا جواب داد که نمیخواد باهات حرف بزنه لطفا دیگه ادامه نده...

صبا که دیگه بدجور ناراحت بود گفت باشه ولی بهش بگو این رسمش نبود که صدای گریه نسیم باز بلند شد!

این بار صبا گوشی رو قطع کرد!!! ازیه طرف ناراحت بود، از یه طرف خوشحال شد که این زودتر گوشی رو قطع کرده!!! واقعا دیگه قاطی کرده بود! تنها کاری کرد

حاظر شد زد بیرون و رفت کوه...

اون بالا که رسید اول یه سری فحش به خودش داد که اینطور شده بازیچه این دوتا که هرچی دلشون خواست

بهش گفتن.تا غروبی که اونجا بود حس میکرد به خدا نزدیکتره! یه دل سیربا خودش و خدای خودش خلوت کرد...

موقع پائین اومدن یه سری رو دید که اومده بودن اونجا مثلا تفریح! یه بساطی چیده بودن که ...!!؟

 دوتا که صبا رو میشناختن یه سلام احوال پرسی کردن ووصباهم بهشون انداخت که: یه وقت خسته نشیدها!

این چیه اینجا بساط پهن کردید مگه مکان بریده که اومدید بالا مزار؟!

اونا که صبا رومیشناختن سریع جواب دادن که متوجه نشدیم باشه میریم یه مسیر دیگه!

صباهم رفت جلوباهاشون دست داد و گفت: بنده خدا من کسی نیستم که اینطور هول برتون داشته، خودتون

رو وجدانتون شرم نمیکنید وقتی نگاهتون میفته مزار؟

اینا برا ما رفتن حالا انصافه اینطور جوابشون بدیم؟

فکر برادر خودتون هستن، حالا هرطور راحتید، یا علی...

تو مسیر رفیقاش رو دید و شروع کردن به روبوسی که خوش گذشت زیارت!

که یهو چندتا از بچه ها با موتور اومدن! صبا هم که تا موتور میدید غم عالم زیاد میبرد!!!

رفیقشو گذاشت عقب خودش موتور رو گرفت و شروع کردن به لائی کشیدن و تک چرخ زدن!

اذان رو که دادن رفتن مسجد و بعد نماز امیرگفت : به آقا صبا چه عجب یاد ما افتادی افتخار دادی دلاور!

بعد روبوسی امیر گفت: اگه حال داری که پیاده بریم تو مسیر حرف بزنیم صبا هم گفت باشه.

امیرگفت: صبا چه خبر از طرف؟!

سلامتی شما! سلام داره خدمتتون! امیر جواب داد که بامزه؛ خوش گذشت رفتی این چند روز رو باهم بودید؟!

صباهم گفت که؛ هرچی خوبی بود ورز آخر شد ضدحال! و جریان رو براش توضیح داد...

امیراز احوالات اون پریسا پرسید که چطور شخصیتی داشت که جواب داد اول خوب نشان داد ولی فکر کنم

یه مشکلی چیزی داشت که اینطور برنامه ی برامون ردیف کرد!

قرار گذاشتن که فردا همدیگه رو ببینن ببینن چیکار کنن،خداحافظی کردن و رفتن...

رسید خونه دید شوهرخاله های محترم همه اونجا مستقر شدن! یه احوالپرسی شروع به صحبت از هر دری...!

آخر شب که رفتن صباهم اومد که بخوابه یه نگاه به گوشی انداخت که دید مثل قلب مومن پاکه!و خوابید...

یه هفته ای که گذشت هیچکدام خبری از همدیگه نداشتن، صبا میخواست تماس بگیره ولی میترسید که بازم

پریسا جواب بده یا نسیم حرفی بزنه که بازم منصرف میشد...

یه روز که صبا از خونه اومد بیرون نسیم رو دید که با مادر و خواهرش درخونه بودن و میخواستن بیرون برن، بهشون که رسید سلام واحوال پرسی کرد که نسیم

جوابشو نداد،صباهم یه نگاه بهش کرد و سرشو انداخت پایین و رفت...

تو راه که میرفت به این فکر میکرد که میگن: به دخترا نباید دل ببندی پس به این خاطره! وقتی انتظار نداری

بی خیالت میشن و میرن..

گیج شده بود که چرا نسیم اینطور رفتاری باهاش داشته، اون که میشناسه منو با کسی نیستم جزء خودش!

ذهنش کلا درگیر بود که دوستاش رو دید و رفتن برا کاراشون رو انجام بدن...

یک ساعتی که گذشت که نسیم و خواهرش رودید که تنها هستن،رفت کنار نسیم و گفت: یه لحظه بیا اینجا کار دارم که نسیم خواست بره صبا با یه لحن تند

گفت با تو هستم نسیم بیا!

نسیم که انتظارهمچین برخوردی رو نداشت با صبا رفت گفت بفرما آقا صبا چیه؟

آخه نسیم این چه رفتاریه داری؟ چرا اجازه دادی پریسا اینطور باهام حرف بزنه؟ خوب حرفی داشتی خود میگفتی بهتر نبود؟ حالا بگو میخوام دلیل این کارتو بدونم؟

ببین اقا صبا؛ با پریسا یه عالمه حرف زدم درباره ت و به این نتیجه رسیدیم که این رابطه رو ادامه ندیم!

صبا که همین طور گیج شده بود نگاه میکرد...

صبا؛ تو خوبی ولی من نمیتونم با بعضی از عقیده و اعتقاداتی که داری کنار بیام، این حرف من تنها نیست

پریسا هم اینو میگه! صبا که دیگه از اسم پریسا کلافه شده بود به نسیم گفت؛ مگه من میخوام با اون زندگی کنم

اصلا اون شخصیتی داره که تو بخوای ازش نظر هم بخوای؟

تو بحث بودن که یهو یه اس ام اس برا نسیم اومد که * با این پسر مذهبی دیوانه چیکار کردی نسیم؟ * که گوشی طوری دست نسیم بود که صبا اس ام س رو

دید! صبا خشکش زد و بدون اینکه هیچی بگه از نسیم

جدا شد...

هرچی که نسیم صبا رو صدا زد، اصلا نشنید! نه که نشنیده باشه بلکه نمیخواست بشنوه...

اصلا انتظارشو نداشت، تو اون لحظه یه احساس خیلی بد داشت که دو دختر اینطور بهش بگن* پسر مذهبی دیوانه* انقدر تو این افکار بود که متوجه نشد وسط

خیابون هستش و یه ماشین زد به صبا!

صبا فقط لحظه تصادف احساس کرد و دیگه...

سریع صبا رو رسوندن به بیمارستان و اونو عمل کردن...

خبر رسید که بازم صبا تصادف کرده که سریع خانواده و دوستاش رفتن بیمارستان که دیدن؛ کتف و دست و پا صبا شکسته و بیهوش رو تخت بیمارستان...

بعد چندوقت که صبا رو آوردن خونه و یه چند روزی هم بساط عیادت برقرار بود!

صبا تو این مدت،خیلی روحیه ش بهم ریخته بود بقیه هم فکر میکردن به خاطر تصادفه دلداریش میدادن که خوب میشی الحمدالله که زنده ای پسر!

نمیدونست که قلب شکسته بدتر از هزار تا تصادف هستش، صبا هم دم نمیزد... 




قالب وبلاگ